Martia  

 
Tuesday, December 16, 2008



اولین برف پائیزی!
پی نوشت: لازم به توضیح است که این عکس در اولین ساعات بارش برف در هنگام هیجانات و ذوقمرگی از بارش اولین برف گرفته شده و بر تهرانیان پوشیده نیست که چه برف سنگینی باریدن گرفت و چندین ساعت ترافیک شد آنچنان که ذوقمان کور شد و عکسی از برف 10 سانتیمتری نداریم!!!

Monday, December 15, 2008

قرار وبلاگی : روز جمعه 29 آذر از ساعت 14



Monday, August 25, 2008

جلسه هیئت مدیره ی این بار اینجاست. عضو جدید هیئت مدیره رو معرفی میکنن و الان توی سالن کنفرانس پایین جلسه معارفه است. چهل و پنج دقیقه از جلسه ی مقرر گذشته و هنوز آقایون نیومدند بالا تا جلسه هیئت مدیره رو شروع کنن.


اینروزا اصلأ حوصله ی سر کار اومدن رو ندارم... دلم میخواد فقط توی خونه باشم و بخوابم و فیلم ببینم و چرخ بزنم و استخر وبا دار برم و به خودم برسم.

خستگی مسافرت و پشت بندش مهمونی هنوز توی تنمه... کلی لباس هست برای شستن... هنوز یکی از چمدونا رو باز نکردم...

دیشب با خستگی ظرفای شسته شده رو جا بجا کردم و بعد شامی که از دیشبش مونده بود رو گرم کردم و خوردیم و جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیدم و فیلم نگاه کردم... میدونستم مانتوی مناسب برای امروز ندارم اما خستگی و تنبلی نمیذاشت بلند بشم. هی میگفتم صبح این کارا رو می کنم.

صبح شلوار بلند مشکیمو اتو کردم و رسمی ترین مانتوی مشکی ام رو اتو کردم و اومدم سر کار... کفشامو عوض کردم و یه پاشنه دار پوشیدم که مثلأ رسمی تر بشم! یه نگاه توی آینه کردم با صورت مرده فرقی نداشت... بدون هیچ رنگی... خسته و زرد رنگ پریده... رئیس که داره میره پایین انگارهیچ کدوم از اینا رو نمیبینه فقط میگه مقنعه ات رو جلو تر بکش... نگاهش میکنم و از ته گلوم بهش میگم چشم! حالم بده... انگیزه برای اومدن سر کار زیر صفره...


جمعه تولد فرنیا بود اما چون ما نبودیم و شنبه هم تولد طاهر بود امشب قراره بریم اونجا... باز باید با رئیس سر یه ساعت زودتر رفتن خونه واسه لباس پوشیدن و استراحت و سرحال مهمونی رفتن کل کل کنم......

*. سرما خوردم... دارم یخ میزنم اینجا جلوی این باد کولر....

**. اینقدر از من غلط دیکته ای نگیر....



Tuesday, June 17, 2008

ایلیا نمیدونه زلزله چیه! "ر" رو هم به شکل با نمکی "ل" تلفظ می کنه.

از نظر اون زلزله یه حیوون خطرناکه در حد شیر و پلنگ و جدیدأ به خطرناک بودن تمساح هم واقف شده و علاقه ی عجیبی به تمساح پیدا کرده.

امیدوارم زلزله ی سختی رو تجربه نکنه.

ایلیا:" خاله زلزله بیاد تو لو می خوله؟؟؟"

من: " نه خوشگلم ، زلزله که کسی رو نمی خوره..."

ایلیا وسط حرف من با تظاهر به دانایی! : " آها فقط کتون کتونت میده؟!" ( کتون کتون همان تکون تکون خودمونه!)

توی تعطیلات " ارتحال" رفتیم شمال و من زمان بیشتری رو تونستم باهاش باشم. مضافأ بر اینکه همش می خواست توی ماشین ما باشه. بازیش گرفته بود و توی ماشین به من و خواهرم می گفت که شما بچه های من هستید و من باباتونم! جدیدأ زده تو خط بازیهای تخیلی و داره شخصیتش شکل می گیره... هی حرفای خوشمزه میزد من هم که جو گیر شده بودم بهش گفتم تو آخه چقدر شیرینی ... شیرین! از این به بعد شیرین صدات میکنم! یه نگاهی به من انداخت و بعد چند لحظه گفت: نه من شیرم. همیشه دوست داره شیر باشه! طاهر گفت پس اصلانی. هی میگفت نه من شیرم! توضیح دادیم که اصلان همون شیره! اگه می خواد هم بابای ما باشه هم شیر باشه میشه با با اصلان! قبول کرد بابا اصلان ما باشه . خیلی زود و راحت هم نقشش رو گرفت. به گفته ی بابا اصلان مامانمون همیشه سر کار بود!

همیشه وقتی بغلش میکنم می پرسم ازش که:

-خوشگل خاله کیه؟

-من.

- عشق خاله کیه؟

- من

- نفس خاله کیه؟

- من

و داستان ادامه پیدا میکنه...

دو روز پیش داشتم تلفنی باهاش حرف میزدم یهو پرسیدم جیگر خاله کیه؟

گفت من جیگر خاله نیستم

گفتم پس کیه؟

گفت من بابا اصلانم. به من بگو بابا اصلان.

Monday, June 09, 2008

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم کم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !

شل سیلوراستاین

Monday, May 05, 2008

دنیا خیلی کوچیکه...
خیلی خیلی کوچیکه

Monday, December 03, 2007

این همه منتظر بارون بودیم و هی گفتیم این چه پاییز بی بارونیه که 2 روز بارون بی وقفه اومد و حالا هم که برف....
از اومدن برف خوشحالم....

همیشه فقط موقع تحویل سال دعا می کنم توی وبلاگ اما بیایید اینبار با هم دعا کنیم:
خدایا به همه ی بی خانمان ها و خیابان خوابها یه جا و یه غذای گرم برسون
آمین

من برم پشت پنجره برف رو نگاه کنم....

Tuesday, October 23, 2007

طلسم شمال رفتن های ما شکست و این بار برای 4 روز رفتیم مشهد...

سالها پیش مشهد رفته بودم. 4 سال پیش هم برای چند ساعت برای ادای نذری که کرده بودم تنها با پرواز صبح رفتم و شب برگشتم. از مشهد فقط حرم و بازار رضا رو دیدم و نزدیکی حرم توی یه هتل همون اطراف ناهار خوردم.

خیلی شهر بزرگی شده بود. حرم هم ماشالله روز به روز بزرگتر میشه... طوری که برای پیرها سرویس گذاشته بودند از در ورودی که تا صحن اصلی اونا رو ببره. مردم گرفتار زیاد بود... زیاد... از همه جا بودند... بیشتر از همه شمالی دیدم.... کبوتر ها خیلی کم شده بودند یا من بچه که بودم به چشمم زیاد می اومدند؟ مردم گریه می کردند و به طرف ضریح هجوم می بردند... همه حاجت می خواستند ... دیدن اون همه آدم محتاج دل آدم رو به درد می آورد... رفتار خادمین حرم مودبانه تر و انسانی تر شده بود... تعدادشون هم خیلی خیلی زیاد بود... نمی دونم از وقتی سگه رفته بود توی حرم این همه آدم استخدام کردند یا از قبل هم هین تعداد آدم بودند و سگه از زیر چشمای این همه آدم با این همه فاصله رفته بوده؟!


پی نوشت: ما ز یاران چشم یاری داشتیم.......

Sunday, September 30, 2007

ایلیای خاله بزرگ شده و داره دنیای اطرافش رو کشف میکنه و هر چیز رو که نمیدونه یا نمیتونه کاری رو انجام بده می پرسه: "چه جولیه؟"( چه جوریه!- مترجم)

حالا شده حکایت ما از این سریالهای ماه رمضان 2 شب تونستم اغما رو ببینم و یه سئوال فنی برام مطرح شده که میخواستم از عمو بهروز که کارشناس فوق ارشد در زمینه ی مخابرات هستند و در مورد فرکانس و موبایل و این چیزا کاملأ وارد به فن هستند بیرسم چه جولیه که این الیاس بدون تداخل در سیستم مخابرات با دو تا آی دی مختلف هی زنگ می زنه به این و اون ، اونم بدون گوشی! پشت خطی هاشو چه جولی هولد میکنه؟!

Thursday, August 23, 2007

ساعت 9 امروز صبح دوباره خاله شدم
ایلیا یه دختر خاله به اسم فرنیا پیدا کرد!

Monday, August 13, 2007

وقتی 2 تا شنبه توی مرداد تعطیل میشه این 3 روز تعطیلی یه جورایی آدم رو قلقلک میده که پاشه بره مسافرت! از اون طرف هم جیره بندی بنزین باعث میشه آدم بره مسافرت اما با ناراحتی!

امسال از اونجاییکه سال تحویل رو شمال بودیم انگار تا پایان سال فقط میریم شمال!!!

توی تعطیلی اول، دوتایی رفتیم مازندران و با اینکه فکر میکردیم هوا گرمه و با سهمیه بندی شدن بنزین مردم میشینن توی خونه هاشون و نفت تلیت می کنن و می خورن اما ماشالله به این مردم! اونقدر شلوغ بود که باور کردنش هم مشکل بود! هوا هم البته زیاد گرم نبود... بالاخره کباب ترش رو امتحان کردم و واقعأ به نظرم بسیار لذیذ و دلچسب اومد... به این نتیجه رسیدم که هر رستورانی صرف اینکه شمالیه ، میرزا قاسمی رو خوب بلد نیست درست کنه!!!! رستوران فانوس نشتارود برای خوردن میرزا قاسمی و کباب ترش توصیه می کنم!!!

این تعطیلی رو با 2 تا از رفقای گرمابه و گلستان رفتیم چمخاله... تا حالا گیلان نرفته بودم .. یکی دوبار وقتی چالوس بسته میشد از جاده ی رشت - تهران بر گشته بودیم... از گیلان فقط سیاهکل رو بلد بودم اونم چون دوست صمیمی پدرم اونجا زندگی میکرد و چند باری وقتی خیلی بچه بودم اونجا رفته بودم... سالهاست که دوست پدرم فوت شده و من هم سالهاست که اونجا نرفتم...

چمخاله جای قشنگی بود یا حتی شیطان کوه و لیلا کوه و... اما قابل مقایسه با 2000 یا 3000 حتی 1500 خودمون هم نبود... 1500 یه منطقه ی من در آوردی بالای دریا گوشه ی متل قو بود ... زمان موشک باران تهران وقتی به ویلای پدری پناهنده شده بودیم و متل قو هنوز مثل الان شلوغ و بد نشده بود یه جای خیلی خوشگل رو اون بالا کشف کردیم و اسمش رو گذاشتیم 1500 ... چند سال بعدش، وقتی شلوغ شد، همه اونجا رو کشف کردن و بساط آش و کباب و بلال و آلاچیق راه افتاد و دیگه اون بکری و دنجی از بین رفت و ما هم دیگه اونجا نرفتیم...

جاده ی تهران رشت به طرز عجیبی خشک و گرم بود... وقتی همیشه شمال رو از جاده ی چالوس اونم از طرف شمشک دیزین رفته باشی و از موقع حرکت درخت و سبزه و کوه دیده باشی دیدن مسیر اون طرف کمی آزار دهنده است... لاهیجان شهر قشنگی بود... تله کابین خوبی هم داشت اما بازم به تله کابین نمک آبرود نمی رسید... توی مسیر رستوران پهلوان عسگر رو بهمون پیشنهاد دادن که ماشالله حسابی شلوغ بود و غذاش هم تموم شده بود... رفتیم رستوران فریدون که می گفتن برادرن با هم! جالبی سرویس دهی این رستوران ها اینه که غذاتو با ماست و نوشابه حساب می کنن... یعنی ماست و نوشابه جزو لاینفک غذاست!

برای گرفتن آفتاب ساحل چمخاله جای خیلی خوبی بود اما از اونجا که ما شانس نداریم فقط یه روز هوا آفتابی بود و 2 روز بعدی که ما اونجا بودیم ابری بود! دریاش برای شنا کردن هم اصلأ خوب نبود تا جایی که طرح سالمسازی داشت!!! (چادر و حجاب مخصوص برای حمایت خانمها از دید نامحرم) عمیقترین قسمت 75 سانتی متر بود که موقع شنا کردن توی بعضی قسمتهاش زیر ناخونام پر میشد از ماسه و اصلأ نمیشد شنا کرد!!! فقط به درد آب بازی و آفتاب گرفتن می خوره و بس....

بهمون یه برگه دادن که مناطق دیدنی اون اطراف رو روش نوشته بود که یکیش لیلا کوه بود و بعدش میشد ملات ! کوهها سر سبز بود اما خیلی کوتاه به نظر می اومدن چون بیشترش چای کاری شده بود و از درخت و سایه خبری نبود... از بالای کوه دشتهای خیلی خوشگل و مزارع برنج رو می شد دید... بوی برنج آدم رو مست میکرد... ( مدل ژاپنی!!!) یه جایی رو رفتیم که بهش میگفتن بام سبز! البته یه روستایی اینو گفت بهمون... جاده رو که تا ته میرفتی می رسیدی به یه روستا که زنهای روستایی نشسته بودن و جورابای کاموایی می فروختن و رب انار و آلوچه و نعنای خشک و .... ما هم کلی ازشون چیز میز خریدیم... بهمون گفتن که یه جای خوب برای ناهار خوردن داره که باید پیاده حدود 10 دقیقه راه بری تا برسی به رودخونه!!! یکی از روستایی ها کمکمون کرد و وسایلمون رو برداشت و خودش جلو می رفت تا راه رو به ما نشون بده.... یه راه باریک کنار کوه بود که فقط یه نفر میشد راه بره و زیر پامون دره بود و چای! من نمیدونم این چای ها را چطوری توی این شیب تند کاشت و برداشت می کردند؟! بعد از 10 دقیقه رسیدیم به یه جایی که یه نهر خیلی خیلی باریک ازش می گذشت... ما که منتظر دیدن رودخونه بودیم با دیدن اونجا کلی خنده مون گرفته بود... جای دوستان خالی ناهار رو اونجا خوردیم و بعدش سیب زمینی توی آتیش و چای و .... یه پیک نیک کامل...

این هم سفر نامه ی من برای شخص شخیص مایلای عزیز....

در ضمن پیشاپیش تولد عمو بهروز وبلاگستان رو هم تبریک میگم! امیدوارم 100 ساله بشه....

P.S. وبلاگم هم یه ماه پیش 5 سالش تموم شد!!!

Thursday, June 21, 2007

سلام.

یه عالمه اتفاق افتاده این مدت که نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن...

* اول از همه ی دوستان عزیزم که بهم تسلیت گفتند ، کنارم بودند ، کمکم کردند که زودتر از بار غمی که روی دوشم بود خلاص بشم ممنون. از همسر عزیزم که همیشه کنارم بود و از افشین و سعیده ی عزیز که نمیشه نقششون رو انکار کرد... با دیدن اونا بعد 3 هفته خندیدم... از بهروز مهربون ممنون....

نمیتونم انکار کنم که هنوز هم با به یاد آوردن زری اشک توی چشمام جمع میشه...برای خودم هم باور کردنی نیست که چطور اینقدر برای زری ناراحتم.. من اونو شاید کمتر از 10 بار هر بار 5-6 ساعت دیده بودم اما دوست و دختر عموی ماهک که یکی از دوستای صمیمی منه بود.... زری همسن من بود با یه عالمه آرزو.... از 2 تا شهر مختلف و 2 تا دنیای متفاوت بودیم... اما برام عزیز بود... چون همیشه ماهک رو حمایت می کرد...

** توی این مدت 2 بار سفر رفتیم... یه سفر یه روزه با دوستای خوبمون به کاشان و همین چند روز پیش هم دوباره با کل خانواده ی بزرگمون برای 4 روز شمال بودیم... بعد 10 شاید 12 سال دوباره توی دریای خزر رفتم و شنا کردم... خیلی لذت بخش بود... هوا گرم بود اما بی نهایت دلچسب... دریا آبی و صاف و آروم.... این اولین باری بود که کل خانواده با هم مسافرت می رفتیم همیشه یکی دو نفر نبودند. سفر خوبی بود هیچکس دلش نمیخواست برگرده تهران... جای دوستان خوب و عشق طبیعت خالی... یه روز ناهار رو توی جنگلهای نزدیک سی سنگان خوردیم و یه روز هم جنگلهای 2000 کنار رود.... خلوت و خوب و عالی بود...

*** توی تعطیلات خرداد هم یه قرار خوب با دوستای وبلاگی نزدیک داشتیم که عالی بود و حسابی خوش گذشت .. از 10 صبح شروع شد و تا 10 شب ادامه داشت... یه روز کامل خوش گذروندیم... باید از تلاشهای پدرام برای برگزاری این روز تشکر؟؟؟! کنم.

**** این مدت این آهنگ سیاوش قمیشی بیشتر از بقیه آهنگا به دلم می شینه...

خوابیدی بدون لالایی و قصه

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی

توی خواب گلهای حسرت نمی چینی

دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه

جای سیلی های باد روش نمی مونه

دیگه بیدار نمی شی با نگرونی

یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی

قانون جنگل رو زیر پا گذاشتی

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

تو تو جنگل نمی تونستی بمونی

دلتو بردی با خود به جای دیگه

اونجا که خدا برات لالایی میگه

میدونم میبینمت یه روز دوباره

توی دنیایی که آدمک نداره

Sunday, April 15, 2007

باورم نمیشه... یعنی اصلأ باور کردنی نیست... درست نگاه و چشماش جلوی چشممه... همین 2 فروردین بود که دیده بودمش با دخترش کمند و پسرش کامیاب.... بهش گفتم دخترت شبیه خودت شده و پسرت شبیه پدرش... بهش گفتم چقدر خوشگل شدی چقدر موهای مشکی بهت میاد... بهش گفتم تهران آمدید حتمن پیش ما هم بیایید....

با طاهر میگفتیم توی این فامیل به این بد قیافه ای فقط ماهک و زری خوشگلند.

الان با ماهک صحبت میکردم. گفت زری توی اصفهان تصادف کرده و دیروز مرده. کمند هم توی کماست. پای تلفن گریه میکرد ... چقدر دنیا بی رحمه.....

Thursday, April 12, 2007

چند روز پیش وقتی پیغامهای تلفنیمون رو چک میکردیم دیدیم که از پست برامون پیغام گذاشتن که کارت سوختتون آماده است و بیایید بگیرید! کلی تعجب کردیم چون در مواقع مشابه چون ما هیچ وقت خونه نیستیم یه یادداشت از پست دریافت میکردیم نه تلفن!

خلاصه امروز که روز تعطیل منه صبح رفتم اداره پست که کارت رو تحویل بگیرم! منطقه 16 پستی میدان رسالت همیشه به نظرم شلوغ ترین و بی در و پیکرترین و در واقعیت اصلی ترین اداره ی پست شرق و شمال شرق تهرانه و ماشالله روز به روز هم در حال گسترشه! آدرسی که اعلام شده بود طبقه ی همکف بود اما در حقیقت یه پارکینگ بود که توی این پارکینگ سیمانی تاریک و بدون نور لوله های بزرگ میدیدی و 3 -2 تا پنجره که جلوی هر کدوم یه عالمه آدم صف کشیده بودند. روی صفحات کاغذ A4 دور تا دور پنجره ها دستورالعمل نوشته بودند و چسبونده بودند روی سیمانها... توی راهرو ها هم به همین سبک و با فلش افراد رو به سمت گرفتن کارت سوخت راهنمایی!!! می کردند.

برای گرفتن جواب باید حتمأ توی صف می ایستادیم. آخر سالن جایی که زده بود تحویل کارت سوخت ایستادم توی صف و بعد از 10-15 دقیقه در حالیکه 6 نفر داشتند کار!!!! می کردند تازه نوبت من رسید و مسئول محترم وقتی کامپیوترش رو چک کرد گفت اینجا نیست برو داخل سالن! فقط من نبودم که وقتم اینطوری تلف شده بود نصف صف همین ماجرا رو داشتند. داخل راهرو هم 2 تا پنجره بود با صفهای بسیار طولانی... اونجا هم نمی تونستی مطمئن بشی که واقعأ باید توی صف این پنجره باشی یا پنجره ی دیگه... من شانسی توی صفی ایستادم که نوشته بود تغییر آدرسی ها باید اینجا بیان! خلوت تر بود.... آدمای دیگه رو می دیدم که فحش میدادند و عصبانی می دویدن توی صف بعدی! متاسفم برای خودم، برای ما، برای آدمایی که اینطوری به مسخره گرفته میشن... صف پنجره ی بقلی دعوا شد و داد و بیداد. کار به کتک نکشید... فکر کنم اینور پنجره با اونور درگیر بودند. صدا اذیتم میکرد و هوا نبود.... خدا رو شکر بعد از 10 دقیقه توی صف ایستادن کارتم پیدا شد و بابتش 500 تومن هم جریمه شدم که چرا خونه نبودم و پستچی محترم اومده و رفته ! خوب حالا چشمم کور خودم باید 20 دقیقه توی صف بایستم توی ترافیک میدون رسالت رانندگی کنم. 500 تومن پول پارکینگ بدم . تا با این همه نظم و امکانات مأمورین محترم پست که بسیار هم بد اخلاق تشریف داشتند روی اعصاب من و دیگران پاتیناژ بازی کنند!

از اون طرف این دولت الکترونیک منو کشته! یه خانم که بنده خدا توی عمرش کامپیوتر هم ندیده بود چه برسه به اینکه بدونه اینتر نت چی هست اومده بود دنبال کارت سوخت موتور! آقای مسئول هم با بی اعتنایی می گفت اینجا کارت سوخت موتور رو نمیدیم. برو توی اینترنت سایت epolice اونجا پیگیر کارت سوختت بشو!

برای ثبت نام برادرم توی دانشگاه که اونهم به طریق اینترنتی بود بنده ی خدا 2 روز تلاش کرد و نتونست کاری از پیش ببره. من هم با اینکه توی شرکت اینترنت پر سرعت داریم موفق نشدم ایشون رو ثبت نام کنم تا اینکه مریخی با استفاده از ترفندهایی که فقط باید یه مهندس شبکه بلد باشه و امکاناتش زیر دستش باشه علی رو ثبت نام کرد!


این وسط فحش ها به دولت مهرورز که قرار بود پول نفت رو سر سفره ملت بیاره شنیدنی بود!

هیچ کس یه کار 2-3 ماهه برای یه پسر 4-23 ساله که زبان انگلیسی و آلمانیش عالیه و فارسی هم بلده حرف بزنه اما خوندن و نوشتن بلد نیست سراغ نداره؟

Wednesday, March 28, 2007

سال نو مبارک... سال 85 هم با همه ی بدی ها و خوبیهاش گذشت.... پارسال عید دلهره ی حمله ی آمریکا به ایران نگذاشت نفس راحت بکشم... خواب حمله ی هوایی می دیدم و بمباران.... اما سال گذشت و دلهره تموم نشد..... امسال تصمیم گرفتم که تعطیلات رو به خودم حروم نکنم و ازش لذت ببرم، که بردم!

این چند روز رو شمال بودیم... امسال برای اولین بار سال تحویل رو توی خونه ی خودمون نبودیم... با یه خانواده ی خوب و مهربون شمالی توی یه روستای شمالی سال نو رو آغاز کردیم ... 2-3 روز بهشهر بودیم و هوا واقعأ عالی بود... بعد رفتیم سمت شهسوار که توی جاده کناره کلی توی ترافیک شهر های مختلف موندیم و عصر رسیدیم به برادرم. اونها هم توی یه روستا یه خونه گرفته بودند... یه خونه وسط یه باغ پرتقال... بدور از سر و صدا و شلوغی های شهر و تلویزیون و تلفن و کامپیوتر و ... روزا میرفتیم جنگل و شبها هم توی باغ آتش روشن میکردیم و چای و شامی که روی آتش آماده میشد و سیب زمینی تنوری و گیتار و آواز.... گاهی کمی تا قسمتی رقص و بزن و بکوب.... دریا رو از دور دیدم.... جنگل رو به دریا ترجیح میدم...

تا تونستیم پرتقال خوردیم.... تا تونستیم درخت و جنگل و کوه و دشت و سبزه و شکوفه دیدیم... میزراقاسمی روی آتش درست کردیم و عالی ترین غذای مسافرتمون شد...

یکی از همسفرهامون بومی شهسوار بود و ما رو میبرد جنگل های مختلف رو نشونمون میداد ... یه جایی رفتیم که خود بهشت بود... درختای بلند و بوی تازگی و مه... تا تونستیم توی جنگل راه رفتیم و عکس انداختیم و خودمون رو گلی کردیم... تا تونستیم زندگی کردیم... تا تونستیم خندیدیم.... حتی وقتی که 2 تا از همسفرامون تصادف کردند...

امسال پلیس توی جاده های شمال واقعأ خوب عمل می کرد... یه سرهنگ خوب هم توی بهشهر به پست ما خورد... انشالله امسال آدما ناامیدمون نکنن و تا آخر سال آدمای خوب ببینیم...

Wednesday, February 21, 2007

این دومین باریه که رئیس هیئت مدیره میاد شرکت ما... از صبح همه جا آب و جارو شده و همه مرتب منظم شدند.... اونقدر مقنعه ام رو سفت کردم که دارم خفه می شم... دارم دعا میکنم زود بره و نخواد ناهار هم تشریف داشته باشه.... بلند ترین مانتو و بلند ترین مقنعه ام رو پوشیدم با شلوار پارچه ای بلند و کفش پاشنه دار!!!! مقنعه ام هم که حسابی داره خفه ام میکنه! آرایش هم که ندارم ( خیلی خیلی کم و محو) همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه من به عمو بهروز یه جعبه شکلات میدم! حالا چرا! پیدا کنید پرتقال فروش رو!

امروز باید امتحان Access میدادیم که کنسل شد... هفته ام خراب شد اونقدر سر و کله زدم با این نرم افزار تازه ی زبون نفهم که به محض یه اشتباه کوچیک کل سیستم رو بهم میریزه! یه ترجمه ی خوب نون و آبدار رو از دست دادم و حالا هم که میگن کنسل! افتاده واسه یکشنبه! منم اصلأ دست به ترم پروژه ام نمیزنم تا اون موقع... می ترسم دوباره خراب بشه! با زحمت درستش کردم... بر خلاف اول کلاسها الان که دیگه تموم شده با اینکه خیلی حرصم رو در میاره اما ازش خوشم اومده!

کلاسهای اتوکد هم که تا منو دق نده تموم نمیشه! هر جلسه کلی چیز میز یاد میگیرم که تا جلسه ی بعد از یادم میرن!!!! نمره ام فعلأ 75 شده .. هر جلسه استادش امتحان میگیره! البته یه کم بدجنسی میکنه چون به تسلط به نرم افزار و سرعت کار نمره میده و همه ی بچه های کلاس کار کرده اند و توی این کلاسها دارن دوره میکنن اما من حتی بلد نبودم یه خط بکشم! بعد هم همشون توی یه بخش کار میکنن فقط من از یه بخش دیگه ام و احساس جوجه اردک زشت بودن میکنم! جوجه اردکی که هیچ وقت قو نمیشه!

ناهار شرکت دیروز ظاهرأ افتضاح بوده... میگم ظاهرأ چون ناهار من خوب بود! دیروز مرغ داشتیم و میگفتن بو میداده و بیشتر از 200 تا غذا برگشت خورده بوده و چند تایی هم توی سر آشپز پرتاب شده! (دلم میخواست این صحنه رو ببینم ... عجب هیجانی! ) حالا بقیه یا مثل من غذای خوب گیرشون اومده یا نفهمیدن که مرغه بو میده! نظافتچی شرکت برای سگمون یه عالمه غذا داد به من! توی راه چند بار مجبور شدیم شیشه ها رو بدیم پایین تا از بو خفه نشیم! به گربه های محل هم رسید....

از فردا میخوام خونه تکونی رو شروع کنم... کار سختیه اما بعدش که همه جا تمیز و مرتب میشه آدم کیف میکنه توی خونه زندگی کنه! امشب باید فرشا رو بدیم بشورن....

هفته ی پیش یه قرار خوب رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت... البته وقتی موقع حساب کتاب شد و دوستان نامردی کردن و ما مجبور شدیم دنگ اونا رو هم حساب کنیم اصلأ خوش نگذشت! فکر کنین که یه دیزی بخورید بعدش هم نه چای نه قلیون بعدش 9200 پاتون بنویسن! من دیگه پامو توی دالون دراز ، دالون کوتاه و هیچ دالون دیگه ای که آدم روش نشه بگه آخه بی انصافا این چه جور حساب کتاب کردنیه نمیزارم... آدم میترسه بعد یه عمر آبرو داری واسه خاطر چند تا هزاری ناقابل بهش انگ خساست و اینجور چیزا بزنن!! اما بعدش که دوستای قدیمی و صمیمی تر دور هم جمع شدیم و شام مجانی!!!! ( اونم میگوی سوخاری!) خوردیم خیلی خیلی خوش گذشت... ممنون از افشین ....

آقا پدرام هم بالاخره بعد سالها که اسم وبلاگش love story بوده اما هیچ وقت چیزی راجع به اینجور چیزا نمی نوشت ایندفعه زده تو خال!

امروز مهلت تمومه... چه بلایی سر ایران و ما می آد؟؟؟!

Monday, February 12, 2007

امروز صبح همسر حوصله نداشت از خواب بیدار بشه و من مجبور بودم تنها بیام سر کار. سر اینکه کی ماشینو ببره یه کمی حرف زدیم و من آخر ماشینو گذاشتم واسه اون...به چند دلیل : یکی اینکه اگه ماشینو همسر ببره عصر میاد دنبال من اما اگه من می بردم معلوم نبود عصر حوصله ی رانندگی توی ترافیک شریعتی رو داشته باشم یا نه و شاید میگفتم که نمیام دنبالت و بعد همسر میگفت عجب بیمعرفتی هستی ها من هر روز میام دنبال تو و تو نمیایی و اونوقت بود که یا من باید شرمنده میشدم یا دعوا می کردم که هیچ کدوم خوب نیست! دوم اینکه حوصله ی ماشین آوردن نداشتم هم واسه خاطر جای پارک و هم اینکه ماشینمون شدیدأ کثیفه و من خجالت میکشیدم سوارش بشم! آخر قرار شد من ماشین بگیرم و بیام سرکار. چون دیگه حاضر شده بودم زدم بیرون گفتم میرم همونجا یه ماشین میگیرم و میرم. نزدیک خونمون دو تا آزانس ( تاکسی تلفنی) هست. اولیش که نزدیکتره توسط یه گروه پیر و پاتال اداره میشه.. یه مغازه ی کوچیک و داغونه با وسایل داغون و رزرویشنش هم یه آقای پیره که توی پوشه های قرمز که اسامی راننده ها روشونه اسامی رو مینویسه و ساعت میزنه و میده دست یه راننده ی از خودش پیر تر که معمولأ پیکانهای داغونی دارند. قیمتشون هم گرون تره.... دومی که یه کم پایین تره یه آزانس بزرگ دو دهنه است که تر و تمیزه و ماشین زیر سال 82 نداره و راننده ها هم همه جوان هستند و چند تایی هم راننده خانم داره. سیستم کامپیوتری و نرم افزار مدیریت تلفن هم داره و وقتی از مشتری هاش باشی و بهش زنگ بزنی با اسمت باهات سلام و علیک میکنه و چون مسیر ها همه ثبت میشه میدونه که من همیشه واسه میدون نوبنیاد ماشین میگیرم. امروز اول رفتم اونجا دیدم خیلی شلوغه... صندلیهاش پر بود و جای نشستن نبود و ماشین هم نداشت گفت 10 دقیقه باید صبر کنی... من هم که نمیخواستم منتظر بشم رفتم سراغ اون یکی و خیلی زود سوار یه پیکان قراضه شدم که هنوز صدای موتورش توی گوشامه! راننده یه پیر مرد شاید 70 یا 75 ساله بود. آقاهه میپرسید آقای فلانی می تونی بری نوبنیاد؟ من روی این "میتونی بری" خیلی توجه نکردم البته یه کم برام عجیب بود .ظاهرأ این پیرمرده سالم بود اما وقتی استارت رو زد متوجه شدم که چه اشتباهی کردم! هم چشماش ضعیف بود هم گوشش...

اول که یه دنده عقب گرفت که بیاد توی خیابون اصلی که من مجبور شدم داد بزنم! اصلأ به ماشینای دیگه توجه نمیکرد ....

اینکه چی کشیدم توی این مسیر 15 دقیقه ای بماند ! آخر هم 400 تومن ازم اضافه تر گرفت بماند...

چقدر زنده موندن خوبه !

Wednesday, December 27, 2006

از آنجا که به آخر سال رسيديم و اين حس مثل خوره به جان من افتاده بود که اي داد بيداد يک سال گذشت و من در اين سال نه هيچ کار مفيدي انجام دادم و نه به معلوماتم افزودم نه چيز جديدي ياد گرفتم بطور اتفاقي شنيدم که آموزش شرکت کلاسهاي ACCESS برگزار ميکند و يک جلسه هم از شروع کلاسها گذشته و بايد 3 ماه پيش براي اين کلاسها ثبت نام ميکرديم!

من با اینکه نمیدانستم اصلأ ACCESS چیست و به چه دردی میخوره با این توجیه که به هر حال دانستن و یاد گیری این نرم افزار خالی از لطف نخواهد بود و این حس مرموز هم دست از سرم بر خواهد داشت چون بالاخره یک چیزی آموخته ایم از رئیس نامه گرفتم که در این کلاسها شرکت کنم!!

نشان به آن نشان که 3 جلسه از این کلاسها میگذرد و من که فقط 2 جلسه در این کلاسها شرکت کرده ام از اینکه استاد که یکی از مهندسین همین شرکت است امروز و یکشنبه در مآموریت است و کلاس تشکیل نمیشود آنچنان خوشحالم که بیا و ببین!

کلاسها روزهای یکشنبه و چهارشنبه ساعت 10:30 تا 12 برگزار میشوند و من تمام آن ساعات را چرت میزنم!

استاد پسر جوان بسیار لاغر ارمنی است که با لهجه ی جالبش با اینکه در ایران متولد شده و سالها درس خوانده و زندگی کرده اما هنوز موقع حرف زدن باید فکر کند! و معمولأ جمله ها را پس و پیش می گوید یا آنقدر یک موضوع را توضیح میدهد که آدم حرصش میگیرد و بعد از اینکه بطرز مبسوطی حرص خورد، خوابش میگیرد .. یکی از چیزهای جالبی که دارد این است که وقتی ماژیک را دستش میگیرد و شروع به درس دادن می کند چند دقیقه ای وسط کار به تخته زل میزند! من فکر میکنم این آدم برای درس دادن ساخته نشده ... نا سلامتی هر چه که نباشد ما خودمان سالها معلم بوده ایم و انواع و اقسام دوره ها و کلاسها را گذرانده ایم و استاد خوب را از بد تشخیص میدهیم!!!

یکی از چیزهایی که به ما یاد دادند این بود که همیشه به سر و وضعمان نگاه کنیم! البته این را کلاسها یادمان نداد برخورد دانش آموزان بود که آدم را وادار میکرد به گونه ای خاص!!! لباس بپوشد. این استاد ما موهای بسیار مجعدی دارد و پشت موهایش بلند است! در کلاس روز یکشنبه یک تی شرت قرمز آستین کوتاه که انگار آب هم رفته بود یا شاید از قصد سایز S خریده بود را پوشیده بود. تا آنجا که من اطلاع دارم این آقا حقوق بسیار خوبی میگیرد، از قبل این کلاسهای آموزشی هم حق التدریسی میگیرد! دلم میخواست از ایشان بپرسم آیا لباس مناسب تری ندارند که بپوشند یا آیا حقوقشان کفاف خرید یک لباس که لااقل به اسم مهندسش بیاید را نمیدهد! اما از آنجا که فضول نیستم این سئوالات را نپرسیدم!!!!

خلاصه هنوز 2 جلسه از کلاس رفتنم نگذشته بود که باز یکی از همکاران به گوشم رساند که بخش ابزار دقیق ، بطور خصوصی کلاسهای AUTO CAD برای بخششان گذاشته است! از آنجا که همیشه پارتی داشتن بسیار خوب است اینجانب نیز پس از کسب موافقت رئیس !!! قرار شده که در کلاسهای مذکور شرکت کنم!!!! این کلاسها هم روزهای چهارشنبه از ساعت 2 تا 4 خواهد بود و عملأ من 4 شنبه ها پشت میزم نخواهم بود!!!

کلاس تا 15 دقیقه دیگر شروع می شود... امیدوارم کلاسهای خوبی باشد و از رویی که به رئیس انداختم پشیمان نشوم مثل همان کلاس access!

اما خوبی اش این است که می توانم خودم را آرام کنم که 2 تا نرم افزار کاربردی را یاد گرفته ام و یا حتی فکر کنم من هم بالاخره در این کلاسهای ارتقاء دانش شرکت ، شرکت جسته ام و همین روزهاست که مدارک مختلف سر از پرونده ی پرسنلی ام در بیاورد و چند ماه دیگر که حقوقها را مورد بازنگری قرار میدهند ممکن است به درد بخورند!!!


Tuesday, December 26, 2006

یه بازی وبلاگی مد شده تا آدمای خواب رو بیدار کنه که پاشن و وبلاگشون رو به روز کنن! من هم به دعوت از مهتاب و عمو بهروز بیدار شدم!! قاعده ی این بازی اینه که 5 تا از چیزایی که کسی راجع بهشون نمیدونه رو بنویسیم و در انتها 5 نفر دیگه رو (به نیت 5 تن) دعوت به بازی کنیم!

غذا و چای سرد دوست ندارم. از خورشت بامیه بیزارم. از بوی آدمای چینی و ژاپنی و کره ای حالم بهم میخوره. دیکته ی فارسی و انگلیسی ام هیچ کدوم خوب نیست! عاشق رفتن و دیدن جاهایی هستم که تا به حال نرفتم!! لازانیا، پیتزا و چلو کباب رو خیلی دوست دارم . حاضرم بخاطر چلوکباب آدم بکشم!!!! عاشق بستنی و قهوه ام خصوصأ قهوه ی ترک اگه بعدش بساط فالگیری و خنده هم باشه! توی بازی عاشق کری خوندناشم! فوتبال و شطرنج رو دوست ندارم. شنای پروانه بلد نیستم! از بدقولی و آدمای بدقول متنفرم! از جک و جونور خوشم نمیاد! فیلمای تخیلی دوست ندارم! تخته نرد رو خوب بلدم اما شانس کمی دارم! از 5 سالگی حساب قرض الحسنه توی بانک دارم تا الان که در آستانه ی 31 سالگی هستم یک قرون نه از بانک نه در هیچ قرعه کشی شانسی دیگه ای نبرده ام! با این همه هیچ وقت فرصتها رو از دست نمیدم! 2 بار در لاتاری گرین کارت شرکت کرده ام که آخرینش همین ماه پیش بود!!! عاشق خانواده ام هستم. از آدمهایی که با صدای خیلی بلند حرف میزنند خوشم نمیاد. از آدمهایی که تریپ روشن فکری میگیرن و حرفای دیگران رو بلغور میکنن انگار که افکار خودشونه و یا با همه ی بزرگان هم عقیده اند و راجع به همه ی مسائل اظهار فضل میکنند بدم میاد. از صحبت تلفنی خوشم نمیاد ، خصوصأ وقتی صدا قطع و وصل میشه یا صدا رو خوب نمیشنوم حسابی عصبی میشم! به همین دلیل اغلب محکوم به بی معرفتی میشم چون نه وقت دارم آدما رو ببینم نه دوست دارم باهاشون تلفنی صحبت کنم! یه حرف رو اگه بخوام دوبار بزنم و طرف نفهمه خیلی عصبی میشم! ترجیح میدم خودمو بکشم تا بخوام با آدمای خنگ سر و کله بزنم!!! ( به همین دلیل معلمی رو ترک کردم!) به صدای دزدگیر حساسیت دارم و شدیدأ اعصابم بهم میریزه!اهل کلاس گذاشتن و منم منم کردن نیستم . تحمل آدمایی که منم منم میکنن و کلاس میزارن ندارم! بدجنسم! حتمأ یه جوری حال اینجور آدما رو میگیرم! زبان تند و تیزی دارم که بارها دل خیلی ها رو شکسته! اما وقتی از این زبان استفاده میکنم که دیگه حسابی عصبی شده باشم! عکس العملم رو نسبت به بدی دوستان دیر انجام میدم طوری که طرف یادش میره عکس العمل من بابت کدامین کار اون بوده! تحملم نسبت به دوستانم زیاده اما وقتی تموم بشه اون دوست دیگه دوست من نیست اونقدر آروم و ساده از قلبم بیرون میره که خودم هم باورم نمیشه!
و.... خیلی موارد دیگه!

از اونجا که من قاعده ی بازی رو رعایت نکردم!!! از همه ی دوستان دعوت میکنم هر کسی که دوست داره بازی رو ادامه بده...خاتون و مریخی و مایلا و نوشین وگپ و رنج و گنج و افشین و ......

پی نوشت: از دوستانی که منو دعوت میکنن یا میخواستن دعوت کنن ممنون! به قول شلخته من قبلأ همه چیزو لو دادم!
ممنون از شلخته و مریخی ( تاریخ شفاهی)

Wednesday, December 13, 2006

از مایلا:

یه کوه بلند سفید

یه کوه بلند سفید

یه مسیر برفی که برفهاش به خاطر عبور و مرور کوبیده شده و تهش پیدا نیست

صدای آب که از زیر یخ های رودخونه به گوش می رسه

و صدای قرچ قرچ برف زیر کفش ها



سوز سرما

دماغ یخ زده

یقه های پالتویی که تا روی گوش ها بالا کشیده شده

آدم هایی که تند تند راه می رند تا زودتر به خونه برسند

یا جوونایی که دست در بازوی هم بدون اهمبت به سرما سر در گوش هم دارن و هیچی از اطراف نمی بینند

آدمایی که از کنار هم رد می شند

آدمایی که می گذرند

آدمایی که شال گردنشون رو تا زیر چشماشون کشیدند

آدمایی که شبیه کسایی هستند که میشناسی، اما غریبه اند

مغازه های گرم

مغازه هایی که از توشون هرم گرما می زنه تو صورتت وقتی از کنارشون رد می شی

مغازه هایی که دعوتت می کنند به وارد شدن

مغازه ها و کافه های گرم

یه فنجون کاکائوی داغ، گرم نه، داغ

دستایی که دور فنجون حلقه شدند

بخار داغی که از فنجون بلند میشه و رو پوست صورت می شینه

درختای بدون برگ

خیابونای پر از رهگذرای عجول

یقه های بالا زده



شب

پنجره

پنجره های روشن

پرده هایی که نور را عبور میدند

اطاقایی که توش کسانی بیدارند

آدمایی که پیدا نیستند

نقطه های روشن

آسمون تیره

آسمون بدون ستاره

تیرهای چراغ برق

دونه های برف که پیچ و تاب می خورند و پایین میاند

Monday, November 20, 2006

از دیروز بارش برف شروع شده...
زمستون امسال خیلی عجوله... دارم فکر میکنم اگه هوا گرم نشه و این سرما مقطعی نباشه ( که همیشه این سرما ها مقطعی بوده) کمبود گاز رو چه کنیم!؟!
باید به خرید یه بخاری برقی فکر کنیم!

**********
خوب به سلامتی...
تو هم داری میری...
اما فکر کردن به اینکه توی اون کوچه ای که همیشه سر راه خونه ی ماست هیچ آشنایی نیست ناراحت کننده است...
درسته که هر روز همدیگه رو نمی دیدیم،اما همین که نزدیکمون بودین خوب بود همین که الان قراره دیگه نزدیک نباشین ناراحت کننده است...
آخه بی انصاف ... یه ماه نگذشته از شبی که توی خیابون 1 ساعت وایسادیم نصفه شبی و از خوبی های این محله برات تعریف کردیم که نری...
حالا وقتی من تنها توی خونه ام و از امواج عجیبی که توی خونمونه می ترسم کی بیاد پیشم؟؟؟
حالا کی پایه ی مسافرتهایی که 1 ساعته تصمیم به رفتنش رو می گیریم باشه؟
حالا که از خونه ی شما تا خونه ی ما یک ساعت راهه؟
مگه قرار نبود همین دور و اطراف باشین؟؟
حالا وقتی دلمون می گیره یا وقتی خیلی خوشحالیم و شما نیستید....

دیگه نیستید که زنگتون رو بزنیم و فرار کنیم...
"مخصوص مریم" هم تنهایی نمی چسبه!
دیگه وقتی میریم مهمونی توی راه برگشت با کی غیبت کنیم و بخندیم و تازه وقتی رسیدیم کی ما رو دعوت به خوردن چای یا قهوه میکنه؟؟؟
دیگه شب نشینی ها تمومه...
شیرینی هم نخواستیم!
دیگه "خوش نمیگذره!!! "

Sunday, September 24, 2006

مهر و ترافیک ... دیگه نه گفتن داره و نه شنیدن!
اما هفته ی دفاع مقدس... هنوز هم حرفها برای گفتن داره... دیشب صندلی داغ رو دیدید؟
چقدر این نوع برنامه ها می تونه خاطرات اون دوران رو برای نسلهای بعد که چیزی از جنگ نمیدونن و ارزشها و معیار های اون روزا رو زنده نگه داره؟!
به نظر من که خیلی زیاد... من دیشب با مجری و میهمان گریستم و دوباره جنگ رو با تموم وجودم به یاد آوردم....
ادامه ی صندلی داغ رو امشب ببینید....

Sunday, September 17, 2006

جمعه بعد از همه ی کارهای روزانه ( مانده ی یک هفته!) و بعد از ناهار ( ساعت 3) به پیشنهاد دیدن فیلم داووینچی کد مشتاقانه پاسخ دادم. بالشی برای خودم آوردم و روی زمین دراز کشیدم که هم خستگی در کرده باشم هم فیلمم رو دیده باشم… فیلم داووینچی کد رو دیدم با اینکه حدود نیم ساعت از فیلم رو خواب بودم اما تقریبأ میشه گفت قسمت های مهمش رو بیدار بودم و دیدم….
از دیروز انواع و اقسام مقاله و نقد رو راجع به فیلم و البته کتابش! می خونم… امروز هم همچنان که نشسته بودم و داشتم مقالات جدید تری می خوندم دیدم مسئول انبار که آقایی فربه است با کادو و لبخند وارد شد و به من تبریک گفت!
پیش خودم گفتم حتمأ کارمند نمونه شناخته شدم که کادو گرفتم!!! آخه روزی 10 ساعت توی اینترنت به دنبال کشف حقایق بودن کار هر کسی نیست!!! پرسیدم بابت چیه؟ آقای انبار دار گفتند سالگرد ازدواج!
خوب این هم از کارمند نمونه بودن ماست که قبل از موعد کادوی سالگرد ازدواج ما می رسه!!! 29 شهریور 2 سال پیش که مصادف با سوم شعبان بود ساعت 5 عصر من و مریخی به عقد هم دراومدیم!
این پیوند آسمانی را به همه ی مریخی ها و زمینی های مقیم پایتخت تبریک و تهنیت عرض می نماید!!!

خلاصه که ذهنم بد جور درگیر این فیلمه در حقیقت داستان فیلم شده ….
فیلم آخرین وسوسه ی مسیح رو حدود 3 سال پیش دیده بودم… الان هم این فیلم داووینچی کد! و این همه مقاله و نقد …. چند نکته مهم وجود داره که خیلی جالبه:
به راست یا دروغ بودن داستان فیلم کاری ندارم....خدائیش خودتون یه کم بدون تعصب فکر کنید …. به اینکه اگر این فیلم به جای مسیحیت راجع به اسلام بود الان کارگردان فیلم که کشته شده بود هیج! حکم قتل نویسنده و بازیگران فیلم صادر شده بود به کنار ( بیچاره تام هنکس)… سینماهایی که این فیلم رو به نمایش میگذاشتند به آتش کشیده شده بودند و ….

یه نکته ی جالبش رو گفتم… بقیه نکات جالب باشه واسه یه فرصت بهتر…
خوب خودتون رو بپوشونید که هوا کم کم داره سرد میشه و سرماخوردگی زیاد….

Saturday, August 26, 2006

اینروزا که می ریزن و کامیون کامیون دیش ماهواره جمع میکنن و چند وقت قبلش جوونا رو... مانتو هارو... دلم میخواد از تحریمیای عزیز که کلی ما رو واسه رأی دادن به طرف دوم از سر ناچاری و بخاطر ندیدن این روزها فحش دادن و گفتن ما آدمایی هستیم که نمیفهمیم و شعور نداریم بپرسم حالتون خوبه؟؟؟؟ بپرسم هنوز نفستون از جای گرم درمیاد؟؟؟
البته بیشترشون دور از گود بودن که فریاد میزدن لنگش کن!!! الان هم نه ماهوارهاشون جمع میشه... نه کسی به لباساشون کار داره... نه به زندگیشون... نه میترسن تحریم بشن... نه میترسن از حمله ی نظامی!

****

روز کارمند رو به تنها کارمند فامیل عمو علی خوبم تبریک میگم!! بنده ی خدا شوهر خاله ی من تنها کارمند فامیله... واسه همین همه موقع وام گرفتن کلی بهش احتیاج دارن... ضامن وام ما هم شده!!! لعنت به این بانکها با این وام دادناشون و زنده باد عمو علی.....

Sunday, July 23, 2006

23 july 2002
اولین پست وبلاگی ام منتشر شد...
دیشب خوابم نمیبرد و همش داشتم توی ذهنم اتفاقاتی رو که توی این چند سال افتاد مرور میکردم...
به اینکه چقدر عجیبه که من این همه مدت یه کاری رو که مجبور به انجامش نیستم رو انجام دادم!!!!
به همسرم ، به دوستان و دشمنانی که یافتم، به اینکه پیشترها فکر میکردم همه آدمها خوبند مگر اینکه خلافش ثابت بشه و الان به همه شک دارم و آدمها باید ثابت کنند که خوبند!!!! به دوستانی که مثل چشمه زلالند... به دوست نماهایی ( عجب واژه ی نغزی!!!) که یک لایه در سطحشون فقط زلاله و بعد از کمی تلاطم وقتی لایه ی رویی رد میشه تازه واقعیاتی رو میبینی که باورت نمیشه!
به خودم فکر میکنم که اونقدر آدم کلاش و دروغگو و محتاج محبت در این وبلاگستان دیدم که وقتی با زن رشتی ملاقات کردم و روحیه ی بالایی که داشت و جک هایی که میگفت باورم نشد که این دختر تا 2 هفته ی دیگر بیش تر پیش ما نخواهد ماند. همیشه گفته ام تلخترین خاطره ام از این سالهای وبلاگ نویسی مرگ زن رشتی بود در بهت و ناباوری من! خدا رحمتش کنه.
اوایل روزی 7 ساعت وبلاگ می خواندم... مشتاق دیدن و شنیدن بودم... آنقدر این سالها دورویی دیدم و آدمهای کوچکی که پشت حرفهای بزرگ پنهان می شوند و آدمهای بزرگی که پشت نوشته های ساده شان کشفشان کردم که دیگر تمایلی به خواندن ندارم.... خودم رو محدود کردم در دایره ی همین دوستان اندکی که دارم ... با این فکر که آدمها هر لحظه ممکن است هیولای درونشان را نشان بدهند ، با حفظ فاصله و به یاد داشتن اینکه این دوست ممکن است فردا دیگر دوست من نباشد همچنان می نویسم....

بعضی ها را لازم نیست همیشه ببینی... اونقدر خوب هستند که خیرشان به تو برسد...
بعضی ها را لازم نیست همیشه ببینی... اونقدر مهربان هستند که همیشه در قلبت بمانند...
بعضی ها را لازم نیست همیشه ببینی... اونقدر خاطره های خوب هست که همیشه به یادش باشی...
بعضی ها را لازم نیست همیشه ببینی... اونقدر بزرگوار هستند که همیشه راهنمایت باشند...
اما بعضی ها را باید همیشه دید تا در کنارت آرامش را حس کنی...

داشتم فکر میکردم که اگر وبلاگ نویسی هم مدرک داشت تا الان حتمأ من آنرا گرفته بودم! البته با نمره ی نه چندان عالی! نمیتوانم بگویم که درس گرفتم و یاد گرفتم... شاید تجربه کسب کرده باشم اما هیچ وقت نتوانستم آدمها و دنیای دیوانه ای که در آن زندگی میکنیم را بشناسم.....


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?