قفسم رو به اميد پرواز ترك كردم و افتادم توي يه قفس ديگه كه قفط فرقش با اولي اينه كه بزرگتر و شيكتره و دونه ي بيشتري برامون ميريزن. خوبيش اينه كه يه كريدور بزرگ داره كه ميتونم هر وقت ديگه خيلي خسته بودم خودمو از طبقه ي ششم پايين بندازم. احساس تنهايي و غربت ميكنم. زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد. من كه فقط محل كارمو عوض كردم اينقدر احساس غربت و تنهايي ميكنم واي به اونهايي كه دل ميكنن و ميرن آمريكا.!!!!
اين روزا همش دلتنگ محيط كار قديمي ام هستم. خيلي سخته آدم به يه سري آدماي اطرافش عادت كنه و بعد يهو بخواد تركشون كنه. بعضي وقتها دلم ميخواد برگردم بعد به خودم ميگم طاقت بيار همه چيز درست ميشه.
ميترسم از جاي جديد كه همه ي آدماش منو به چشم تازه وارد نگاه ميكنن. تازه فكر ميكنن تو چه شركتي كار ميكنن كه اينقدر قيافه ميگيرن؟؟ امروز بايد يه سري اطلاعات به يه سري از مديران بخش هاي مختلف ميدادم، نميدونستم كه كي هستن، كدوم طبقه و كدوم بخش هستن. از كساني كه توي طبقات كار ميكردن مي پرسيدم جوابمو نمي دادن!!!! يعني من هم بعد از يه مدت مثل اين آدما ميشم كه فكر ميكنن هيچ كس رو نبايد تحويل بگيرن؟؟؟خوبه كه من هم همكارشون هستم، با ارباب رجوع چطوري برخورد ميكنن؟؟؟؟!!! آدما چقدر كوچيكن. خيلي بي ظرفيت و .... چقدر آدم خوب اونجا كمه. بر عكس شركت قبلي كه كار ميكردم. چقدر همه خوب و مهربون هستند ، چقدر قلباي بزرگ و مهربوني دارن. خدا همشون رو حفظ كنه. خدا امريكا رو هم نابود كنه كه هر چه ميكشم از امريكاست.
بعضي وقتا معجزه ميشه. امروز اصلأ حال نداشتم كه بمونم اونجا. كامپيوترم خراب شد منم جيم زدم!!!!!!!!!!! اومدم خونه . دوست ندارم دوباره برگردم.
يه متني امروز خوندم با اين مضمون كه نبايد اينقدر به آينده فكر كرد كه حال رو از دست داد. من آينده ي طلايي و درخشان رو به حال ميبخشم !!