امروز رفتم به سفارش يه دوست دهقون رو بخونم چشمم افتاد به قندون .
از اسمش خوشم اومد ، شروع كردم به خوندن. از نوشته هاش هم خوشم اومد. اگه خواستيد يه روز وبلاگ گردي كنيد يه سر هم به قندون بزنيد. نوشته ي زير رو بدون اجازش از اون copy ميكنم. نگيد دزدي ادبي كردم!!!!!!
٭ حالا حکايت قندون و مشغوليتش
بابا جون آخه ميگي چيکار کنم؟
بعضي وقتها ميشه که وقتي تو مياي، من نيستم...و وقتي هم که من ميام تو نيستي.
اگر هم بهت بگم دلم برات تنگ شده باورت نميشه
فقط عصباني ميشي!... اصلا انگار براي تو چيزي به عنوان حادثه وجود نداره.چيزي که بتونه آدما رو عليرغم ميلشون از هم دور نگه داره وجود نداره...تحملت کمه.
اگر من زندوني شده باشم بايد تمام فکرم ناراحتي تو باشه و نه نگراني تو!
فکر ميکني همه چيز توطئه و از پيش تعيين شدست.
عزيز من تو براي من يه بتي... بت يه دختر ايراني.
از تلاشي که براي روشني آيندت ميکني گرفته تا ترسي که از آيندت داري.
از علاقه اي که به گوش کردن امثال من به حرفات داري گرفته تا تنفري که به خاطر ظلمي که امثال من بهت روا داشتن، احساس ميکني.
از محبتي تو دستاي گرمته گرفته تا دلگيريي که روي لبهاي ورچيدته.
از حرف گوش کردنها و قول دادنت هاي لطيفت گرفته تا لج بازي و زير قول زدن هاي بانمکت.
از نازکي دلت گرفته تا خودخواهي هاي قشنگت.
از محبت خوشرنگي که رو صورتته گرفته تا شري شيريني که تو چشماته.
از خنده هاي نازکت گرفته تا گريه هاي جذابت.
از سوال کردنت گرفته تا جواب دادنت.
از شک کردنت به رفتار من گرفته تا اطمينانت به احساسم.
از شيوه قشنگ اعلام وابستگيت گرفته تا نحوه ملوس اعلام استقلالت.
از اينکه هر کلمه اي که از زبونت خارج ميشه منظور خاص خودشو داره و از من انتظار درک داري و با هر کدومش ميخواي بهم يا بفهموني که به فکرمي يا حاليم کني چون از دستم ناراحتي داري دونه دونه زير قولهات ميزني و قصد داري اين کارو ادامه بدي تا برگردم پيشت و مطمئنت کنم که من همينجا پيشت بودم که تو هم دوباره بري سر قولهات.
و ار همه مهمتر از، دوستداشتني بودن روشي که براي انکار همه اين حرف هاي من بکار ميبري!
ميدوني؟...
نه! ميدونم که نميدوني...
اگر بهت بگم ميترسم بازم باورت نشه.فقط يه چيزي رو نميتونم به روي خودم نيارم...
اينکه هردومون ميدونيم هميني که هست
........................................................................................
به نظرم خيلي نوشته هاش شادي آوره. آدمو از غم و غصه دور ميكنه. چطور يه نفر اينقدر پر انرژي و شادي آور مينويسه و يه نفر مثل من هميشه انگار چكهاش برگشته؟؟
راستش رو بخواي همه ي نوشته هاشو هنوز نخوندم ، يه چند تايي رو همينطوري نيگاه كردم. حتمأ باز ميخواي بگي كه زود قضاوت كردم، نه؟؟
چشمها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد.
وااااااااي ي ي ي ي حالا يه ماجرا
پسر خاله ي 22 ساله ي من از آمپول ميترسه!!!!!!!!!!!!!!!!!! ديشب اومده بود خونه ي ما كه آمپولشو آرزو براش بزنه. نميدوني چه داد و بيدادي راه انداخته بود 45 دقيقه ما ميخنديديم. حسابي ترسيده بود و رنگش پريده بود.
جشنواره ي سينماي جوان امروز تموم ميشه. من فقط يه روز رفتم اونجا. فيلمهاي اين يك سوني است و كشتي نوح ، خيلي خوب بودند. راستش يه سانس بيشتر فيلم نديدم. اصلآحوصلشو نداشتم. بعد هم وراجي با همكاراي قديمي كه بيشتر عذاب بود. نميدونم اونروز اگه تو به دادم نرسيده بودي چي ميشد؟؟ تو هم حال فيلم ديدن نداشتي.
اين persianblog هم مثل بقيه چيزهائي كه من ازش تعريف ميكنم باز داره منو اذيت ميكنه. اي بابا نميدونم اين چه نيروئيه كه من دارم. از هر چيز و هر كسي كه تعريف ميكنم حالمو ميگيره. همش error ميده، مسخره. شايد به خاطر اينه كه تو دوست داري من اينجا باشم؟؟؟ باز نگي چي شده اينقدر تحويل ميگيري؟؟؟ آقا جون من امروز از دنده ي راست پا شدم. با اينكه از صبح صمدي كشته منو با حرف زدنها و توضيحات اضافه اش، با اينكه ديشب بد خوابيدم، با اينكه چشمام درد ميكنه و امروز بايد باز برم دكتر و با اينكه امروز ناهار ندارم ، با اينكه اين persianblog حالمو گرفته و پرينترم هم خراب شده باز روحيم خوبه. بزن به چوب بگو ماشاالله . حالا يه امروز با اين همه بدبختي من حالم خوبه و قر نميزنم ها.... بتركه چشم حسود.
دلم ميخواد برم دربند ، دلم بستني ميخواد، دلم ميخواد پامو بزارم توي آب رودخونه ، دلم ميخواد.... اصلا به تو چه مربوط كه دلم چي ميخواد؟؟؟ بيكار. يه ساعته نشسته چرت و پرتهاي منو ميخونه!