Martia  

 
Saturday, November 09, 2002

چه فرقي ميكند فرياد يا پژواك جان من!
چه من خود را بيازارم، چه تو خود را بيازاري
اين يه قسمت از يه آهنگ خوشگل بود كه امروز صبح توي تاكسي از راديو شنيدم .خواننده اش... ا چرا اسمشو يادم رفت؟؟يادم نمياد. يه لحظه صبر كن! اي بابا همش اسم عليرضا نوري توي ذهنم مياد. عجب بدبختيه ها ! اين سياست لعنتي به زور ميخواد خودشو توي زندگيمون بچپونه. حالم از سياست و سياست بازي به هم ميخوره. اي بابا اسمش چي بود؟؟ يادم اومد بهتون ميگم.
ديروز براي بابام گوسفند قربوني كرديم. هركي رسيد گفت كه خدا به شما رحم كرده و شما رو دوباره به بچه هات داده، بايد قربوني كني و ما هم اينكار را كرديم. ولي واقعأ خدا به بابا رحم كرده. بدي وضعيت بيمارستانهاي شهرستان ها رو باور نميكردم. ولي اينبار باورم شد. بيمارستان رشت، البته نميدونم كدوم، هموني كه باباي بيچاره ي منو بعد از تصادف برده بودند اونجا ، فقط تشخيص شكستگي كتف و دنده ها را داده و هيچ كاري نكرده. وقتي بعد از چند روز بابام برگشت تهران ، دردش خيلي زياد بود و نفسش به سختي بالا مي اومد، برديمش دكتر و گفتند كه شانس آورديد تا حالا اين دنده هاي شكسته ريه تون رو پاره نكرده! واقعأ كه. فقط دكتر ريخته توي اين مملكت و هيچ كدوم به كارشون وارد نيستند يا شايد هم باشند ولي هيچ انگيزه اي براي مسئوليت پذيري ندارند. پس سوگند پزشكيشون فقط فيلمه؟؟؟؟؟
خلاصه كه ديشب بوي خون دو تا از سگهاي ولگرد رو كشونده بود دم خونه ي ما و اونقدر پارس كردند كه بيدارمون كردند. ديشب، شب خيلي بدي بود ديگه خوابم نمي برد. ياد فيلم هاني بال افتاده بودم ،مرده كه پوست صورتش رو كند و انداخت جلوي سگها. قيافه ي كريهش از ذهنم نمي رفت.
آها اون خواننده ناصر عبداللهي بود! آخرش هم پرويز پرستويي دكلمه ميكرد.
ديروز بعد از ظهر باز طبق معمول غروبهاي جمعه بد جوري دلم گرفته بود. احساس ميكردم كه در و ديوار خونه دارن منو ميخورن. از صبح سر خودم رو به نظافت اطاقم گرم كردم. يه سالي بود كه تميزش نكرده بودم. تار عنكبوت، جلبك، قورباغه و كپك و... خلاصه كه حالا خيلي تميز شده. يكي دو ساعته تموم شد و من باز بيكار شدم. اين روزا كارمون شده پذيرايي از ملاقات كنندگان اونم با لبخند ساختگي و تظاهر به اينكه : از ديدنتون خوشوقتيم!
بعد از ظهر با يه دوست قديمي نيم ساعتي تلفني حرف زدم ولي فايده نداشت. بدتر دلم گرفت. چقدر از هم فاصله گرفتيم . چقدر از هم دور شديم! نيم ساعت بعد از صحبت با اون ديگه كلافگي و دلتنگيم به اوج خودش رسيده بود. دلم ميخواست يه جاي خلوت بشينم و گريه كنم. جايي كه كسي نپرسه چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟؟ چه مرگته؟؟ و منم بگم نه به خدا نه چيز شده ، نه اتفاق خاصي افتاده . دلتنگم ، فقط همين.
بلند شدم رفتم تجريش تا توي حرم امامزاده صالح گريه كنم تا دلم باز بشه. توي نگاه آدماي اونجا پر از محبت و همدردي بود با اينكه نميدونستند درد من چيه! هيچ كس هم نميپرسيد. بعد رفتم نشستم يه گوشه ، هنوز هق هق ميكردم. كنارم يه خانم مسن نشسته بود. يه كمي نگاهم كرد و شروع كرد به حرف زدن . من سرم رو انداختم پايين و خودمو مشغول دعا خوندن نشون دادم تا دست از سرم برداره. ولي ول نميكرد. پرسيد : چي شده دخترم ؟ دختر به سن و سال تو براي چي گريه ميكنه؟ من جواب نميدادم. پرسيد: از شوهرت ناراحتي؟؟ گفتم: شوهرم كجا بود؟ ( با لحن ديجيتالم كجا بود!!!!!) همين يه حرف من اونو سر ذوق آورد كه ميشنوم و گوشام كر نيست! ميگفت : من خودم 3 تا دختر دارم. براي پسر مردم اشك نريز كه ارزش نداره. حيف اين چشمات نيست؟
وااااااي ي ي حالا بيا به اين حاج خانم ثابت كن كه بابا الكي دلتنگم و ربطي به پسر مردم نداره!!! مگه ساكت ميشد؟؟ يه بند حرف ميزد. يه مخ تازه پيدا كرده بود براي خوردن! مثل فيلم هاني بال!!!!!!!!! بعد از 10 دقيقه پا شدم و اومدم بيرون. انگار همون حموم خونمون براي گريه كردن جاي بهتري بود!!!!!


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?