Martia  

 
Tuesday, November 12, 2002

الان از يه اداره ي بسيار دولتي اومدم. همونجاهائي كه بايد پارتي داشته باشي براي استخدام. يه مجروح جنگي هم اونجا كار ميكنه كه صورتش به طرز وحشتناكي سوخته. متأ سفانه من مجبورم چند وقت به چند وقت به اون اداره برم. روز اولي كه اونجا رفتم، اين آقا رو ديدم. من براي همه ي آدماي خوب احترام قائل هستم خصوصأ مجروحين و معلولين جنگي ولي واقعأ اين آقا صورت وحشتناكي دارند. من از ديدن اين آقا حسابي اونروز ترسيدم و تا چند وقت صورتش جلوي نظرم بود. از اون روز به بعد، هر وقت ميرم اونجا به اين آقا نگاه نمي كنم. امروز كه اونجا بودم باز هم ايشون حضور داشتند . با يه بچه ي حدوداي يكساله شوخي ميكرد! بچه از ترس داشت ميمرد. باور كنيد از نگاهش ترس مي باريد. مادر بيرحمش هم فكر ميكرد كه قيافه ي همكارش چون براي خودش عادي شده ، براي بچه ي كوچولو هم همينطوره. بچه ي بيچاره آخر مجبور شد جيغ بكشه و گريه كنه تا مادرش اونو از اين آقا كه صورتشو بهش نزديك كرده بود تا با هاش شوخي كنه ، دور كنه!


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?