Martia  

 
Saturday, November 23, 2002

واي كمك. يكي به دادم برسه. صمدي سرما خورده و منو داره ميكشه. بايد ديده باشيدش كه بفهميد چي ميگم. دم به دقيقه يا آه و ناله ميكنه يا به من ميگه كه من سرما خوردگيمو بهش دادم. من ماه پيش سرما خورده بودم. ويروسش هم يه ماه نمي مونه، مي مونه؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!! يادم نميآد حتي براي نوروز پارسال هم با ايشون روبوسي كرده باشم. اينجا خيلي گرمه . خوب معلومه كه ميره بيرون سرما ميخوره. من پنجره ها رو باز ميكنم - همون پنجره ها رو كه به ديوار حياط خلوت باز ميشه – اون ميبنده. من دارم خفه ميشم اون شوفاژشو باز كرده. من از لباسام كم ميكنم اون ژاكتشو ميپوشه. ولي راستش با اين وجود دلم براش ميسوزه! همسن باباي منه 2 سال هم بزرگتر. الان بايد ديگه بمونه خونه و استراحت كنه. كار اينجا براش سنگينه.

اينجا مثل بقيه شنبه ها يه كمي سوت و كوره. ولي تا دلتون بخواد كار هست. آخه من 4 شنبه رو هم نيومدم سر كار. بابا شما ها ديگه كي هستيد؟؟ نزديك بود منو بكشيد. چقدر چشمتون شوره. از اون روز كه نوشتم راحت خوابيدم يه شب سرم رو راحت روي زمين نگذاشتم. سر درد هاي وحشتناكي كشيدم كه از خدا آرزوي مرگ ميكردم. با هيچ مسكن و آرام بخشي هم خوب نمي شد. 4 شنبه يه كمي صبح حالم بهتر بود. پا شدم كه برم دكتر ولي دكترم نبود. Account اينترنتم تموم شده بود و من عين معتادها توي خيابون دنبال كارت ميگشتم. جدي يه جورايي معتاد شدم. دلم براي دوستام تنگ شده بود. به قول يكي از دوستان ديگه همه چيزمون شده وبلاگي. دوستان بلاگي ، دشمنان وبلاگي ، قهرهاي وبلاگي ، آشتي هاي وبلاگي...

3 شنبه و چهار شنبه شب بدترين شبهاي عمرم بودن. 5 شنبه رفتم پيش دكترم . دچار ميگرن شدم! بازم خوبه فكر ميكردم تومور مغزي دارم! دكتر مهربون گفت كه روزه نگيرم. دكتر مهربون يه مشت مسكن و آرام بخش ريخت توي جيبام و به جاش پولامو گرفت. دكتر مهربون گفت كه كاري نميتونه بكنه. هر وقت دردام شروع ميشه بايد قرص بخورم. از قرمزه نصفي از سفيده يه دونه از اون گنده ها هم هر وقت درد شروع شد دو تا !!!!! آمپول ها هم هفته اي يه بار!!!!!!!!!!!!!!!

نميدونم اين وسط internet explorer ما ديگه چه بلايي سرش اومده كه نميتونستم برم توي blogger بنويسم.
دكتر م گفته بايد حسابي relax باشم و بي خيال دنيا تا سردردام نيان سراغم. خوب پس بي خيال .

بي خيال كه ما كرگدن ارزونيم.
بي خيال كه ما با وجود اين همه نفت اين همه فقيريم.
بي خيال كه ديوار ما از همه كوتاه تره.
بي خيال كه بايد يه ساعت بشينيم با دوستان چت كنيم و اين سرگرمي مونه.
بي خيال كه باغچه ي كوچيكمون سيب نداره.
بي خيال كه دوستي نيست كه توي چشماش نگاه كني و اين حرفاتو بزني.
بي خيال كه بايد چشم به چشم مونيتور بي احساست بدوزي.
بي خيال كه آدما پر از دورويي اند.

بي خيال كه تو ...

بي خيال كه من ...





Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?