Martia  

 
Sunday, December 01, 2002

وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم: ‹‹ عزيزم ، اين كار را نكن.››
نگفتم: ‹‹ برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده.››
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته ، و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم مي شنوم.

نگفتم: ‹‹عزيزم، متأسفم ،
چون من هم مقصر بودم.››
نگفتم: ‹‹اختلافها را كنار بگذاريم،
چون تمام آنچه ميخواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.››
گفتم:‹‹ اگر راهت را انتخاب كرده اي،
من آنرا سد نخواهم كرد.››
حالا او رفته ، و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم مي شنوم.

او را در آغوش نگرفتم و اشكهايش را پاك نكردم
نگفتم: ‹‹اگر تو نباشي
زندگيم بي معني خواهد بود.››
فكر مي كردم از تمامي آن بازيها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.

نگفتم: ‹‹باراني ات را در آر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.››
نگفتم:‹‹ جاده ي بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.››
گفتم:‹‹ خدا نگهدار، موفق باشي،
خدا به همراهت.›› او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم، زندگي كنم.

عمو شلبي


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?