Martia   | ||
|
Tuesday, December 03, 2002
واي يه روز ترسناكه امروز. صمدي قاط زده و هي از صبح تا حالا پاچه ميگيره. منم كه آخر قاط ميترسم آخر سر راننده ها از پاركينگ جنازشو ببرن سردخونه!!!!!!!!!!!!
اين شماره ي ملي هم شده براي ما دردسر. ديروز كه الاف شدم رفتم اداره ي ثبت احوال منطقه مون گفتند بايد بريد ثبت احوال حسن آباد..... حسن آباد كجاست؟ من يه ممد آباد ميشناسم و بس. آخ كه قرار نبود هيچكسي منو بشناسه. قرار بود بي نام و نشون باشم. قرار بود هر چي دلم ميخواد بنويسم. قرار به خود سانسوري نبود. قرار بود واسه ي دل خودم بنويسم. قرار به نظر خواهي راجع به اراجيفي كه مينويسم نبود. قرار نبود درگيربشم. قرار بود كه اين نوشتن ها مرحم زخمهام باشه ويه درد دل بي سر و ته براي آدمايي كه نه منو ميشناسن نه من ميشناسمشون. قرار بود يه تنوع باشه توي اين روزاي خالي و خاكستري. قرار بود منو از روزمره گي جدا كنه. قرار نبود بشه جزو يكي از كارهاي روزمره ام. مثل اومدن سر كار ساعت 8 . مثل خوردن قهوه ساعت 10. مثل نهار خوردن ساعت 12. مثل خونه رفتن ساعت 4. مثل بيقراري ساعت 5. مثل سردرگمي ساعت 6. مثل سريال ساعت 7 و.... قرار به خوندن بود بيشتر تا نوشتن. قرار به اين بود كه اون روز هر چي دلم ميخواست بنويسم از همون حرفايي كه هيچ كدومش به اون يكي ربطي نداره. قرار نبود دنبال ربط كلمات بگردم. تنها گناه من باز كردن پنجره بود و دعوت از عطر گيسوان تو كه در باغ تنهايي من بنشيند. امروز دنبال يه شعرم يه حرف تازه كه پر از شور باشه و انرژي. دلم گرفته كه مريخي غمگينه.دلم گرفته كه بچه پلنگ اونقدر تلخ مينويسه. دلم گرفته كه دهقون به ياد بچگي هاش- بچه گي هاي قشنگش مينويسه ، پراز حسرت. دلم گرفته كه بغض آسمون نمي تركه. اي كه در دل دلها جاي داري، نگذار دلم كه از نارنج وترنج نازكتر شده است، برنجد. فردا تولد داداشيه. داداشي خوب كه منو با وبلاگ خوني و وبلاگ نويسي آشنا كرد. داداشي يادته؟ قرار نبود كسي بدونه مرتيا كيه. قرار بود مرتيا رو از رو نوشته هاش بسنجن و بشناسن. قرار نبود... تو كه ديگه خوب ميدوني. داداشي من، با اينكه هيچ رابطه ي خوني با من نداره ، يه سنگ صبوره. يه دوست خوب، يه راهنما و يه داداشي. داداشي تولدت رو از الان بهت تبريك ميگم و برات آرزوي سلامتي و موفقيت ميكنم. |