Monday, December 16, 2002
امروز ليلا دوست دوران راهنمايي و دبيرستانم تلفن كرده بود خونمون وپيغام گذاشته بود كه به مرتيا بگيد باباي كتايون فوت كرده....... تلفن زدم خونشون كه تسليت بگم و مراسم ختم رو بپرسم كه كي و كجاست؟ كاترين خواهر كتايون از پاي تلفن زجه ميزد. امروز ساعت 5 مراسم بود خونشون. كتايون دوست صميمي دوران مدرسه ام بود. سال سوم دبيرستان كه بوديم با داوود پسر همسايه شون ازدواج كرد. مدرسه هم عذرشو خواست و بيرونش كردند. توي تيم واليبال مدرسه هم بود. توي يه مدرسه و يه محله بوديم. عصرا توحياط خونه ي پدري كتايون بدمينتون بازي ميكرديم. يا وقتي به بهونه ي درس خوندن ميرفتم اونجا كلي بزن و برقص راه مي انداختيم....... امروز اونجا بودم. بعد از 7-8 سال توي همون خونه... حدود يك سالي ميشد كه كتايون رو نديده بودم. رنجور و عصبي بود. دخترش ياسمن كلي بزرگ شده بود. مدرسه ميره . از توي حياط كه رد مي شدم برم بالا همه ي خاطره هام جلوي چشمم ميرقصيدند. صداي خنده هاي دو تا دختر بي خيال و جوون كه پيرزن مومن همسايه رو هميشه آزار ميداد، توپ بدمينتون كه يا توي كوچه ميافتاد و يا توي بالكن همسايه ي قر قرو........ تولداي كتايون تنها مهموني بود كه مامانم اجازه ميداد برم. و نامزدي و عروسي و... امروز مامانش هم اونجا بود. مادري كه وقتي كتايون و كاترين بچه بودند از پدر كتايون جدا شده بود و ازدواج كرده بود ودو تا هم بچه داشت. پدر كتايون هيچ وقت ازدواج نكرد. آدم بي نهايت آرومي بود. هميشه توي اتاق تهي مي نشت و سيگار ميكشيد و تلوزيون تماشا مي كرد. كتايون و كاترين به جاي نوازشهاي مادرانه ، فقط محبت ها و نگاه هاي پدرانه نصيبشون شده بود.... تنها عمه ي فداكارشون هيچ وقت ازدواج نكرد و از دخترهاي برادرش پرستاري كرد. امروز مادرشون هم اومده بود. توي عروسي كتايون ديده بودمش. اونم غمگين بود، نميدونم به خاطر مرگ شوهر سابقش بود يا ديدن دخترهاش كه ديگه پدر هم نداشتند و بي تابي ميكردند...
امشب براي كتايون و كاترين شب تاريك و بلنديه و براي من كه از سر درد به خودم مي پيچم...........