بيرون پنجره برفه و سرما و من كنار بخاري ميلرزم واز تب عرق ميريزم. هميشه عاشق برف بودم. حيف كه اونقدر بد جوري دوباره سرما خوردم كه حال بيرون رفتن از خونه رو ندارم. نميدونم چم شده؟ روح خسته ي ضعيف شده ي من داره ناراحتيشو اينجوري توي جسمم نشون ميده. خسته ام كرده. نميذاره از برف لذت ببرم.
روحم بالاي برفاي حياط پرواز ميكنه و قلبم براي درست كردن يه آدم برفي مي تپه. اما دستام حتي توان لمس برفا رو هم نداره. برفاي روي درخت خرمالو منو صدا ميزنند.... من يه سر جديد ميخوام كه درد نگيره ، من يه روح شاد ميخوام كه انتقامشو از جسمم نگيره، من يه جسم سالم ميخوام. من دست لرزون ، دل بي تاب ، جسم خسته و بيحال، اين سرو اين روحو نميخوام. من ميخوام برم برف بازي. من ميخوام برم برف بازي...