Martia  

 
Wednesday, December 25, 2002

بيا يک روز، يک ساعت خودت را جاي من بگذار!
از اين منظر مروري کن کتاب کهنه را اين بار

غم تو، حسرت ديروز، فردايي که مي آيد...
همين زخم زبانهايي که مثل خنجرند انگار:

«خلاصه ...کاش! اما... حيف! بيچاره!»
تو حالا هي بگو «هستم»! به اين درها، به آن ديوار!

تو -جاي من- و اين مردم! تحمل مي کني آيا؟
اگر لب واکني «مُُردم»! تو را هم مي کنند انکار!

بيا يک شب -نه يک لحظه- فقط از خواب من بگذر
بيا يک روز، يک ساعت، خودت را جاي من بگذار...

مژگان بانو


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?