دستم به خورشيد نمي رسد
نمي توانم به ابرها دست بزنم، هرگزبه خورشيد نرسيده ام.
هيچگاه كاري را كه تو مي خواستي انجام نداده ام.
دستم را تا جايي كه ميتوانستم دراز كردم شايد بتوانم آنچه را كه تو ميخواستي به دست آورم.
انگار كه من آن نيستم كه تو ميخواهي.
براي اينكه نميتوانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم.
نه، نمي توانم ابرها را لمس كنم يا به خورشيد برسم.
نمي توانم به عمق افكارت راه يابم و خواستهاي تو را حدس بزنم.
براي يافتن آنچه تو در رويا در پي آني، كاري از من بر نمي آيد.
مي گويي آغوشت باز است،
اما براي چه كسي.
نمي توانم فكرت را بخوانم يا با روياهاي تو باشم.
نمي توانم روياهايت را پي گيرم يا به افكارت پي ببرم.
دلم مي خواهد كسي را بيابي تا بتواند كارهاي نا تمام مرا به انجام برساند.
راهي را كه من نيافتم، او بيابد و براي تو دنياي بهتري بسازد.
كاش كسي را بيابي، كسي كه بي پروا باشد و بر تو غلبه كند.
انديشه هايت را كه همواره در تغيير است، به سمتي هدايت كند
و روح تو را كه همواره در پرواز است، آزاد سازد.
اما من نمي توانم...نمي توانم.
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگي پا بگذاري.
نمي توانم زمينهاي بي حاصلت را دوباره سبز كنم.
نمي توانم بار ديگر درباره ي آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون چنان نيست، حرف بزنم.
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانيت.
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را جوان كنم.
پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن،
هر چند در كنار تو روزهاي خوشي را پشت سر گذاشتم.
افسوس! من آن نيستم كه بتواند با تو سر كند.
اگر كسي از حال و روز من پرسيد بگو، زماني با من بود.
اما هيچگاه دستش به ابر ها و به خورشيد نرسيد.
نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم.
شل سيلوراستاين