Martia  

 
Monday, January 06, 2003

ساعت 12 ظهر:
سحر: نميايي بريم نهار؟
مرتيا: ميخوام برم بانك يه چك دارم. بعدآ ميام. شما بريد.
مرتيا خوشحال از اينكه داره ميره بيرون. از در شركت كه مياد بيرون آسمون صاف و آفتابيه. چه هواي خوبي. دلش شاد ميشه. با خودش فكر ميكنه كه چه عاليه كه يك ساعت عوض نشستن توي نهار خوري آدم بياد بيرون و هوا بخوره. يه نفس عميق. بانك نزديكه ولي حال پياده روي سربالايي رو نداره. تصميم ميگيره با تاكسي بره برگشتنه پياده برگرده. چه ابراي قشنگي توي آسمونه. كنار خيابون ميايسته منتظر تاكسي. يه پژو 206 چراغ ميده و جلوتر ميايسته. مرتيا به آسمون نگاه ميكنه و نفس عميق ميكشه. چه هواي خوبي. يه پرايد ، اين يكي به چراغ قناعت نميكنه. بوق هم ميزنه. مرتيا به اين وقاحت آدما انگاري عادت كرده. يه پيكان با دو سرنشين از كنارش رد ميشن و يه حرف نامربوط. .. مرتيا داره پشيمون ميشه كه پياده بره. يه ماكسيما با يه مرد هزار ساله آروم از كنارش رد ميشه و نگاهش اونقدر وقيحانه است كه مرتيا چندشش ميشه. بالاخره يه تاكسي!
مرتيا: آرژانتين
***
ساعت 12:10
بانك خصوصي – ميدان آرژانتين:
احترام. دولا و راست. انگار كه ميلياردره. چه احترامي.
- بفرماييد شكلات.
- اينجا رو امضا كنيد لطفأ.
- نه احتياجي به پشت نويسي نيست فقط اسمتون كافيه.
- بيشتر برداريد لطفآ.
***
ساعت 12:15
آفتاب چه درخششي داره. به آسمون نگاه ميكنه و از شكلهاي عجيب و خوشگل ابرا روحش جلا پيدا ميكنه. كاش ميشد يه ساعت راه بره. آسمون آبي آبيه. يكي از پشت سر بهش سلام ميكنه. مرتيا از پياده رو قدم ميزنه.
- سلام عرض شد
مرتيا به برج بخارست نگاه ميكنه كه پشتش خورشيد با ابرا در جنگه.
- ميتونم باهاتون يه كمي صحبت كنم.
چه هواي خوبيه. كاش ميشد نرم شركت.
- ميتونيم با هم آشنا بشيم؟
چقدر همه چيز تميزه توي نور آفتاب و اين هوا.
- هميشه اينقدر بداخلاقي يا شانس منه؟؟
مرتيا توي دلش ميگه: نه شانس منه كه نميتونم يه ذره توي خودم باشم.
- ببينيد من قصد مزاحمت ندارم.
مرتيا توي دلش ميگه عجب كنه ايه ها. اگه مزاحمت نيست پس چيه؟؟ نفس ميكشه. ريه هاش با ولع هواي تميزو ميكشن تو.
- من مهندس ... هستم و.......
حيف كه عينك آفتابيمو نياوردم. واي چه رنگي شدن ابرا. اون يارو همينجوري از كار و بارش ميگه ولي مرتيا هيچ صدايي نميشنوه.
چلوكبابي بخارست. به به چه بوي كبابي. انگار اون يارو هم بوي كبابو حس كرده.
- راستي شما نهار خورديد؟
- لااقل يه نگاه به من بكنيد.
مرتيا راه كه ميره آسمون رو نگاه ميكنه و لذت ميبره.
- انگار شما كر هستيد. نه؟
مرتيا هنوز ساكته و هيچي نميگه . به صداهاي اطراف گوش ميده . صداي ماشين مياد و بوق. يكي هم الان سوت زد.
- خدا شفاتون بده. هيچ حرفي نداري؟؟؟؟؟
آخ دارم ميرسم شركت. ولي خوبيش اينه كه اون يارو ديگه نيست.
***
ساعت 12:35
نهار خوري شركت. نهار و حرف و دود سيگار و بوي غذاهاي مختلف. آخ كاشكي الان بيرون بود.
***
ساعت 13:05
پشت ميز.
صمدي: Dear اين ايميل رو كه فرستادي و با تلكس هم رفته يه بار هم با فكس بفرست به BRUCP يه كپي هم بگير از روش واسه ي فايلمون!
مرتيا: چشـم.




Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?