Martia  

 
Friday, January 31, 2003

دارم از خواب و خستگي ميميرم ولي هي به خودم ميگم بايد اينو بنويسي بعد بخوابي... دكتر اومده تهران. يكي دو روز بيشتر اينجا نيست. با يه سري از وبلاگ نويسا كه دكتر رو ميشناختن ، قرار گذاشته بوديم كه بريم دكتر رو ببينيم. چقدر خوب ، خاكي ، مهربون و بي ريا بود. چشماي آبيش، حكايت از دل دريائيش ميكرد. دكتر يه انسان با محبته كه خودشو وقف مردم كرده. چقدر با ارزشه كارش. من به داشتن دوستي مثل او افتخار ميكنم.
خوب پنج شنبه هم كه قرار وبلاگ نويسا بود كه زحمت برگزاريش با جناب پسر ايروني بود. اين بار تعداد كمتري از بچه ها اومده بودن. شايد بخاطر ساعت نامناسب قرار بود يا تولد يكي از بچه ها كه وبلاگ نويسا رو به دو گروه تقسيم كرده بود. راستش امشب حوصله ي نوشتن درباره ي اين قرار رو ندارم حتمأ از نوشته ي بچه هاي ديگه يكي خوبشو پيدا ميكنم و بهتون ميگم حتمأ سر بزنيد. البته بعد از اينكه اين پرشين بلاگ درست بشه كه بتونم برم وبلاگ بخونم.
دكترميگه: “ مرتيا مطلب نداره بنويسه همش يا تشكر ميكنه يا مطلب دزدي مينويسه.“ منو گذاشته توي منگنه. هي ميخوام از احسان پسر ايروني، احسان و بقيه تشكر كنم كه هي ياد حرفش ميافتم.... اشكالي داره كه من تشكر كنم؟؟؟؟ مثلأ از يه دوست خوب كه يه كتاب شلبي بهم هديه كرده؟؟؟؟
آقا جون آخر سر من نفهميدم كه بايد چيكار كنم. يكي ميگه چرا خودت ديگه از خودت نمينويسي و هي مطلب كپي ميكني؟؟؟ يكي ميگه با اين نوشته هاي درپيتت به روزمرگي دامن ميزني، وبلاگ جاي اين حرفا نيست !!!!! يكي ميگه نوشته هات به درد عمه كتي ميخوره!!!!!!!!!!!!!!! آقا جون من همينجوري كه هست مينويسم. هميني كه هست. با نوشته هاي من مشكل داري؟ كانال رو عوض كن....:)


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?