كجاست زندگي من،
كجا
تا سر بر شانه هاي جواني اش بگذارم
و بر پاييز خاطره ي سوخته اش
هاي و هاي گريه كنم.
اكنون كه مرده ام
عشق مي آيد
تنها، عشق
چون جرقه اي از دور
و دست تكان ميدهد از پشت غربت ديوارهاي گور...
* *
زندگي ام
عبور خسته ي كوتاهي بود
با آرزوهاي سترون انبوه
كه غرور له شده ي مرا
از دياري
به ديار ديگر مي برد
و از خشونت آدمكهاي سيماني
روزي هزار بار مي مرد...
وقتي كه شعله هاي خوشبختي مرا
باد
به سرزمين هاي هيچ مي كشيد
و احساس روستايي من
از ازدحام شهر ميگريخت
من دستمال خيس گريه هايم را
در ايوان كوچك آفتاب
خشك مي كردم
و مي دانستم كه عشق
آشتي دهنده ي من و زندگي است
در آخرين لحظه مي آيد
سرم را بر زانوانش ميگذارد
بالاپوشي بر پيكر سرما خورده ام
مي اندازد
نام گمشده ام را
با لهجه ي خودماني
مي خواند
و پس از مرگ نيز
بر بالين من
مي ماند....
فروغ فرخزاد