بهار
بهانه ای بود
که بگويم
دوستت دارم
و گل های سرخ احساسم را
بر پيشانی خرم باغ
بياويزم
بهار
بهانه ای بود
که گنجشک ها را بر روی شانه ها
هی هی کنان و پر پر زنان
به ميهمانی آبی دريا ببرم
و نشانی بادهای غريب مهاجر را
به کوه های صبور ماندگار بدهم.
بهار
بهانه ای بود
تا در انتهای خيابانی
که خانه ما بود
آن در آشنای با طاق نما را
که گمشده از ساليان دور
با اشتياق بزنم
و کودکی ام را
در ساعت سبز چهار و نيم بعد از ظهر بهار
با تخمه و بازی و بلال
به سينمای نبش ميدان ببرم
و بخندم با عشق
و بجنگم با ديو
و بريزم پوست تخمه ام را
بی خيال
زير حجم صندلی
و روياهايم را
با جنگل و جيمی و طناب تارزان
تا آن سر دنيا ببرم
بهار بهانه ای بود
که بگويم
ديوانه، ديوانه،
ديوانه شده ام...
و هرچه نامه و روزنامه و قبض و جريمه را
با کارنامه های رفوزگی و طلاق نامه و
بدبختی های ديگرم
پاره پاره کنم
و خود را
از هرچه زرد
هرچه زمستان
هرچه سياه
رها سازم...
بهار
بهانه ای بود
که بگويم از پشت ميله ها
نا مهربانترين!
به ديدار من بيا...
و بهانه ای
که بگويم بی بهانه
دوستت دارم...
ناهيد كبيري