ديروز كه بارون مي اومد من توي خيابون بودم. در عرض 5 دقيقه آنچنان خيس شدم كه از سر تا پام آب ميچكيد.... انگار با لباس ، زير دوش حمام رفته باشي.... چه عالي بود بارون ديروز و چه هواي خوبي بود. از نوع دونفره!!!!!!
حالا نميدونم چرا اينقدر منو جو گرفته و دلم ميخواد چند تا شعر باروني بنويسم...
روي بخار شيشه مينويسي ‹‹ دوستت دارم›› و بعد
پرده را مي كشي
مي روي سراغ درس و كتاب و
اين سوي پنجره مي مانم من
كه تنهايي ام را تا تولد شعري تازه
قدم بزنم
باران مي آيد.
ميدانم تو خواهي خوابيد و
شيشه را بخار خواهد گرفت و
‹‹ دوستت دارم›› را هم!
و صبح كه بيدار ميشوي
از هول مشقهاي نانوشته فراموشم خواهي كرد.
كاش فردا جمعه بود
كاش ميتوانستم مشقهايت را بنويسم...
***
قبول كن كه نخواستي
وگرنه باران كه راه ها را نمي بندد
تازه
زير باران آشتي ساده ست
كسي اشكهايت را نمي بيند
قبول كن نخواستي
وگرنه
مگر تو نبودي كه ميگفتي
‹‹ غسل باران كه مي گيري
زندگي طراوت از دست رفته را باز مي يابد ››
يادت رفته!؟
سر به سر پروانه ها كه مي گذاشتي بر نمي گشتي
تا باران بگيرد و من
دلواپس بيايم و موهايت را خشك كنم
قبول كن نخواستي
حالا كه باران را بهانه مي كني
آشتي بي آشتي
مگر كنار توت كهنسال باغ
وقتي كه باران بيايد
همين!
عليرضا بازرگان