آب نمی توانم باشم
که زمزمه گر بر تو بگذرم و باز نگردم
آيينه نمی توانم باشم
که چون نبينمت از يادم رفته باشی
باد نيستم که سر به سرت بگذارم
سايه نيستم که آفتاب برايم تصميم بگيرد
کوهم من
که چون آواز تو در من می پيچد
شاعر می شوم
سکوت که می کنی
هيچ ديگر
خاموش می مانم و قله ام در مه
پايين
می آيد.
عليرضا بازرگان