Martia  

 
Wednesday, November 19, 2003

از همان قصه ای می آیم که تو قهرمانش بودی
فقط گیسوانم را جا گذاشته ام.
به پنجره ام که رسیدی، بهت زده خواهی شد
از این که پری قصه هایت،
در انتهای گیسوانش
چشم انتظار تو نیست.
به قصه ای بیا که من می نویسمش
تا مجبور نباشی پای پنجره ام ادای عاشق ها را در بیاوری ،
وقتی گیتار زدن نمی دانی.
بیا به قصه ای برویم که تو ناچار نباشی با لنگه کفشی کوچک،
دور شهر جار بزنی
و من لازم نباشد دو طرف دامنم را بگیرم
و پاشنه ام را در آن جا کنم
تا بشناسیم.
بیا با هم
سطر
سطر
همین کوچه ها را بخوانیم.

ساغرشفیعی


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?