Martia  

 
Sunday, January 18, 2004

در تصاویر کودکانه ی من
7 ها همیشه کبوتر بودند
و 8 ها کوه
و رشته ای از صفر
به گردن دخترکی با کفشهای پاشنه بلند
که دو 9 واژگونه از دو طرف
تاب گیسوی نازکش بودند
و 5 معکوس کوچک و سرخی
در میان سینه ی او میزد.
در تصاویر کودکانه ی من
خانه ام یک کلاه قیفی بود
بر سر چار گوشه ای کوچک
با دو چشم درشت پنجره ای
که همیشه از میان دودکشش
بخار داغ اجاقی به آسمان میرفت
و زندگانی رنگین میان دفتر من
برای دختر نقاشیم چه آسان بود:
درخت باغچه هایش همیشه سیبی داشت
به حوض کاشی آبی همیشه ماهی بود
و خط منحنی لب ، همیشه میخندید
و تا همیشه درخشنده ، قرص خورشیدی
که با شعاع قلمهای زرد میتابید.
تمام بازی من با مداد آبی بود
و با نهایت وسواس ، آسمانم را
به رنگ زنده ی فیروزه ، رنگ می کردم.

ای ساده باور شفاف کودکانه ی من!
پشت انگشتهای لاغر دستم
چشم گذاشتم تا پنهان شوی.
تا 30 شمردم ام اما
دیگر ندیدمت.

ای حرفهای راست!
ای درغهای بی نیرنگ!
ای خنده های بدون تعارف!
ای گریه های بدون تکلف!
ای واژه ها که عین دلم بودید!
تا 3 می شمرم
دوباره برگردید.........

ساغر شفیعی




Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?