باز یه شعر تکراری از وبلاگ خودم!
وقتي در شب راه ميرفتم
و در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از كنارم گذشت
گفتم:
(( هي نگاه كن ! روي مژه هايت دانه هاي برف ريخته است.))
او گفت:
(( اين برف نيست
پرهاي بالشي است كه خدا در آسمان تكانده است...))
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت كند
و ما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه كردم
و ديدم كه چشمانش ، گرمترين پناهگاه جهان است...
شل سيلوراستاين