دیروز که داشتم برمی گشتم خونه ؛ باد توت های رسیده ی درخت توت همسایه رو ریخته بود توی خیابون و منو برد به قدیما....
به وقتی که یه دختر بچه دبستانی بودم..... به وقتی که میرفتیم خونه ی عمه خانوم و یه چادر بزرگ میگرفتیم زیر درخت و یه نفر از درخت توت بالا میرفت و اونو می تکوند.... وقتی که یه توت آبدار به جای اینکه بیفته توی چادر میخورد توی سرم.... وقتی از زیر درخت کنار میومدیم همه بوی توت میدادند....
باغ عمه خانوم خیلی بزرگ بود قبل از اینکه پسراش اونو قطعه قطعه کنند و توش خونه بسازن.... من و محمد هم که وقتی میرسیدیم اونجا مثل بچه آهویی که از قفس آزاد میشه شروع میکردیم به دویدن و شیطنت....
اون قدیما ما توی آپارتمان زندگی میکردیم. مامانم همش یا میگفت توی خونه ندوید یا اینکه نمیذاشت بریم توی حیاط با بقیه بچه ها بازی کنیم.... ما زندانی بودیم... دلخوشیمون به پنجشنبه جمعه ها بود و باغ عمه خانوم... اصلأ اونجا که میرفتیم هر کاری هم میکردیم کسی چیزی نمیگفت....
عمه چقدر صبور بود..... حصیری رو که به پنجره زده بود میکشیدیم بیرون و می شد تیر برای کمانمون که اونم دست ساز بود و از یه شاخه ی درخت و کش ساخته شده بود.... باهاش میرفتیم شکار قورباغه که توی نهر آب جلوی خونه ی عمه اینا پر بود.... همیشه هم از ازدحام قورباغه ها تیرمون بالاخره به هدف میخورد.......
همیشه دوست داشتم از درخت توت بالا برم.... شاخه های در هم پیچیده ی درخت توت که بزرگترین درخت باغ عمه هم بود همیشه منو به سمت خودش میکشوند.... بالا میرفتم. اما پایین اومدنش............. صدای جیغ و گریه ام توی باغ میپیچید... روی سر شونه های پسر عمه ام همیشه جای پای من بود..... از بچگی از بلندی می ترسیدم اما شیطنت و اینکه از محمد کم نیارم باعث میشد همیشه دنبالش یا بالای درخت باشم یا روی پشت بام.....
شبا وقتی توی ایوان خونه ی عمه میخوابیدیم چه کیفی داشت... اونجا همیشه خنک بود.... ستاره هاش هم بیشتر و درخشانتر...... جالبترین قسمتش پشه بند زدن بود.... چقدر احساس سرخپوستی بهمون دست میداد.... احساس میکردیم پشه بندا قرارگاهمونه....
صبحا میرفتیم توی مرغدونی..... 30-40 تا مرغ اونجا بود... برای جمع کردن تخم مرغ.... آخ از آقا خروسه....... همیشه ازش میترسیدم........ تخم مرغ تازه و داغ که زرده اش زردتر از تخم مرغهای خونه ی ما بود با نون مخصوصی که عمه خودش توی تنور ته حیاط می پخت چه طعمی داشت........ گاهی عمه برای ما با شکلهای مختلف نون می پخت........
اون موقع همه چیز برام عجیب و جالب بود.... 12 تا بچه خرگوش که هر کدوم یه رنگ بودن توی باغ میدویدن.... براشون اسم میذاشتیم... یکی سفید، یکی پشمک، یکی سیاه سفید، یکی سیاه، یکی مشکی...... چطوری از هم تشخیصشون میدادیم نمیدونم ..... اما پیش خودمون با هم قسمتشون کرده بودیم 6 تا من... 6 تا محمد....... یه بار همشونو گرفتیم و ریختیم توی یه حلب 17 کیلویی که قبلأ توش ذغال بود.... همشون سیاه شدند..........
یه آبکش قرمز و یه تکه چوب و یه نخ میشد تله برای گرفتن مرغا...... انارهای نرسیده هم که روی درخت نمی موند... همه رو ما میچیدیم و میریختیم سر راه مرغا تا اونا رو به طرف تله بکشونیم.........
جوجه اردکای سیاه از دست ما آروم و قرار نداشتند... همش فکر میکردیم این همون جوجه اردک زشت توی قصه است و هی ما میخواستیم بهشون محبت کنیم.............
وقتی شب یه نم بارون میزد صبح وقت پیدا کردن قارچ وحشی بود که از زیر خاک بالا میومدند.......
درخت توت و بچگی و شیطنت ها و خاطره های خوب از ذهنم پاک شدنی نیست.............