Martia  

 
Wednesday, June 02, 2004

گاهی غرق میشم تو گذشته..... گذشته ی نه چندان دور....

مثل همین امروز که باز دلم هواتو کرده و خاطره هامونو ورق میزنم. هیچ وقت فکر نمیکردم بشه با کسی اینجوری دوست شد. اولین بار که دیدمت از دور میومدی توی دلم تحسینت کردم. بر خلاف گفته های خودت که میگفتی دورتو حصار کشیدی و راحت با کسی قاطی نمیشی با ما شدی....
چقدر دلم برات تنگ شده......
چقدر بهم خوش میگذشت وقتی تو با ما بودی.....هنوزم وقتی شب خداحافظی یادم میاد اشک توی چشمام جمع میشه.... چقدر به زور سعی میکردیم توی اون خونه که همه چیزش بسته بندی شده بود و چمدونت که کنار در بود بخندیم و شاد باشیم.... بهت نگفتم خیلی دلم از رفتنت گرفت.... برات آرزوی سلامتی و سعادت و خوشبختی کردم.... برام رفتنت سخت بود چون تنها دوستی که داشتم تو بودی...... تنها دوستی که حسش شبیه من بود... از جنس من بود.......
امروز دیدم بعضی از خاطره های دورم یادم نیست... مثلأ اینکه یادم نیست چرا اون دو نفر رو میخواستیم بندازیم توی گونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبول........
من و تو خیلی با هم ملاقات نداشتیم اما یه حس نزدیکی با تو دارم که انگار سالهاست میشناسمت.......
اون شب که به اصرار ما گیتارتو دست گرفتی یادته؟
"امشب در سر
امشب
امشب درسر شوری
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری
ای بابا نمیشه یادم رفته.خیلی وقته تمرین نکردم.... بذارین دفعه ی بعد تمرین میکنم براتون میزنم." که هیچوقت نزدی.......

توی خونه ی تو بهترین دوستی هام پا گرفت..... یادته؟
دلم قورمه سبزی دست پخت تو رو میخواد.......
یادته برامون بستنی نگه داشته بودی و آب شده بود؟؟؟؟ شکلات تلخ سوئیسی که برای ما نگه داشته بودی.......
راستی .... دستت که دیگه درد نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر دور شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?