Martia  

 
Wednesday, September 22, 2004

به بهانه ی مدرسه و 31 شهریور آغاز جنگ........

امروز اول مهر ماهه و من باز توی ترافیک صبحگاهی شروع این ماه موندم.... دختر مدرسه ای هایی رو دیدم که با مانتو شلوارهای نو و رنگهای شاد و مقنعه هایی که وقتی ما مدرسه می رفتیم پوشیدنش برامون آرزو بود و یه جرم بزرگ، توی خیابونا پرسه می زدند. کتونی های سفید و کوله پشتی های رنگ و وارنگ.... موها همه ژل زده و بیرون از مقنعه های شل و ولی که با فرم خاصی پوشیده بودند........ اینجا همون دبیرستانیه که من می رفتم . دبیرستانی که همیشه به نظرم خاکستری و سیاه بود.... چقدر عوض شده......
سالهایی که من مدرسه میرفتم وحشتناک بودند. مانتوهای گشاد و بلند و تیره ..... اونروزا اگه جوراب سفید هم می پوشیدیم کلی مواخذه میشدیم....
اونروزا توی تحریم و جنگ، مدرسه ی ما یه فراش داشت که توی نون سفید ساندویچی کالباس نامرغوبی درست می کرد و به ما می فروخت...... این همه شکلات های رنگ و وارنگ و کالباس های خوشمزه وجود نداشت...... هر سال... شاید هم سالی دو سه بار بهمون یه قلک میدادند شبیه تانک و نارنجک که پولهامونو توشون بریزیم و برای کمک به جنگ بفرستیم.... توی مدرسه همیشه کمک جمع کردند. پتو، کنسرو، پول........ این همه کنسرو و غذای آماده در مدل های مختلف نبود.
سالی که موشک بارون شد تازه داشتند توی مدرسه ی ما پناهگاه می ساختند.... مدرسه ای که من می رفتم جزو یکی از بهترین ها بود که هنوز توش توپ برای زنگ ورزش بود... همیشه توپا توی این پناهگاهها می افتاد و هیچکس جرأت نمیکرد توی این پناهگاه تاریک و کثیف بره.......
صبح به صبح به صفمون می کردند و مجبور بودیم بعد شنیدن قرآن و حدیث و ورزش صبحگاهی زورکی و خورده فرمایشات و تهدید های ناظم، معلم پرورشی بیاد و مجبورمون کنه مشتامون رو گره کنیم با فریاد مرگ همه ی جهانیان رو بخواهیم و با مشتای کوچولوی دختر مدرسه ایها توی دهن آمریکا و استکبار جهانی میزدند!!!!!!!
یه روزایی کیفامونو می گشتند تا نکنه با خودمون نوار و ویدئو و عکس توی مدرسه ببریم. این روزا عکس هر هنر پیشه ای رو بخوای روی جلد دفترا هست.... دفتر و کاغذ کمیاب بود..... مدرسه بهمون دفترهای کاهی میداد با جلدهای زشت کاغذی ...... باورم نمیشه که چقدر اذیت شدیم......
شلوارامون رو سانت میزدند... وقتی شلوار تنگ مد بود باید شلوار پاچه 40 سانتی می پوشیدیم. وقتی گشاد مد بود باید شلوار تنگتر از مد می پوشیدیم.... وقتی کوتاه مد بود مجبورمون میکردند بلند بپوشیم و برعکس.........
مقنعه ها شبیه کلاه خود شوالیه ها بودند. با یه تیکه پارچه سه گوش برای پوشوندن چونه و یه نقاب برای پوشوندن پیشونی....... همیشه باید یه کش محکم داشت وگرنه ناظم به حسابمون میرسید..... گاهی می ایستاد جلوی در ورودی و مقنعه ی همه رو چک میکرد و اگر مقنعه ات کش نداشت سه روز اخراجت میکرد........
کتونی سفید پوشیدن شده بود یه آرزو.......
به قول مازیار بر پدرشون لعنت....
بچگیمون رو از دست دادیم.... روزایی که می تونست برامون روزای شادی باشه...... صبحا توی مدرسه پرچم آمریکا رو آتیش میزدند و از روی پرچم آمریکا میرفتیم سر کلاسامون.... شبا تا صبح دو سه بار از خواب می پریدیم و میرفتیم توی زیرزمین پناه میگرفتیم. با چشم هواپیماهای عراقی و ضدهوایی ها رو توی آسمون میدیدیم..... مارش نظامی و" شنوندگان عزیز توجه فرمائید"... از بلند گوها پخش می شد.......

مهر که میاد من خوشحال نمی شم.......
...............................................................................................
پی نوشت:
از همه ی دوستانی که با ایمیل، SMS، آف لاین، نامه و تلفن ازدواجمو تبریک گفتند صمیمانه متشکرم. برای همه آرزوی شادکامی و موفقیت می کنم. از همین جا اعلام می کنم که شایعه ازدواج من کاملأ صحت دارد.



Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?