آنجا که زبان سرخ است ،سر- سبز نمی ماند
با اینهمه، سبز من- جز سرخ نمی خواند
باغی که طراوت را از جاری خون دارد
باغی است که گلبرگش پائیز نمی داند
عشق است و به معنایش تفسیر نشاید کرد
کاین قطره به دریایی نشاخته می ماند
از دایره ات ای عشق ،بیرون نروم هرگز
هر گونه که گردونم سرگشته بگرداند
من چرخش تصویرم، سرگیجه نمی گیرم
بگذار که تقدیرم، همواره بچرخاند
گردونه ی آتش را ، باید که بگردانند
تا غنچه ی پنهان را در خود بشکوفاند
آن شعله خرد اینک، فواره ی آتشهاست
ایکاش تو را هم عشق، اینگونه بگیراند