Martia   | ||
|
Sunday, October 24, 2004
عروسی خیلی خوب برگزار شد... یه نمونه ی کوچولوی عالی از یه مراسم پر شور دوستانه! البته افشین گفته خودت نگو. بزار بقیه بگن! اما اما من هم دلم میخواد مراسم رو توصیف کنم!
از در آرایشگاه که اومدم بیرون دکتر رو دیدم که نزدیک بود با اون لباس بلند که 3 متر از اطراف فضا رو اشغال می کرد از پله ها بیفتم .... روز عروسی ما بارون بارید.... هی گفتم به داماد ته دیگ نخور گوش نکرد........ این فیلمبرداره هم هی میگفت این کارو بکن اون کارو بکن. گفتم خوشم نمیاد الکی یه ساعت به آرایشی که یکی دیگه روی صورت و موهام انجام داده الکی ور برم و نشون بدم کار خودمه! عین این ابله ها توی آینه به خودم لبخند بزنم و بگم چه عروس خوشگلی! خلاصه که از خیر صحنه های قربون صدقه ی عروس توی آینه گذشت! بعدش رفتیم باغ....... دکتر نزدیک بود تصادف کنه! دکتر جون یه شام بده تا نگم چرا! یا جلو میزد یا عقب می موند...... آخه بیچاره حواس واسش نمونده بود! خلاصه که کلی توی ماشین خندیدیم.... به باغ که رسیدیم کلکسیون عروس داماد بود! کلی عروس و داماد اونجا بودن برای عکس و فیلم گرفتن. برای عکس انداختن توی یه آلاچیق 15 دقیقه معطل شدیم. این خانوم عکاس هم هی مدلای عجیب غریب به ما میداد که ما هی میگفتیم نه ما این ادا اصولا رو در نمیاریم! هی میگفت فیلمت قشنگ نمیشه! من گفتم به جهنم. به من میگفت گلتو بگیر بالا دور خودت بچرخ به گلت نگاه کن و 4 دور بچرخ....... گفتم خانوم بخدا این کارو دیوونه ها هم انجام نمیدن! خلاصه که کلی خنده دار بود. داماد ما هم خوشش نمیومد تیپ رسمیش بهم بخوره. خانومه هی میگفت دگمه های کتتو باز کن و دستتو بکن توی جیب شلوارت... داماد ما هم هی غر میزد و میگفت این ژست لات های خیابونه.... خلاصه که کلی با پز هایی که بهمون میداد درگیری داشتیم. دکتر هم آخر دستشو نذاشت زیر چونش تا عکس بندازه! تازه شانسی که آوردیم این بود که از بس ما غر زدیم نه داماد رو مجبور کرد وسط دار و درخت منو بغل کنه و بچرخونه.... نه عین خل ها سمت هم بدویم نه روی زمین بارون خوره و گل آلود باغ بشینیم به گل گفتن و گل شنیدن! اینقدر این مراسم طول کشید که هوا کم کم تاریک می شد! بعدش توی ترافیک خودمونو رسوندیم به آتلیه. اونجا هم با عکاس سر پز ها جر و بحث کردیم. یه عکس ازما انداخت خودش میگفت شبیهه عکسای مادر بزرگا و پدر بزرگاست.... این عکاسی هم خودش کلی طول کشید . دیر شده بود. من دیگه اعصابم به هم ریخته بود. هی زنگ میزدند و میگفتن کجایید چرا نمیایید؟ هی داماد میگفت حرص نخور یه شبه .... من میگفتم آخه مهمونام خونه نشستن و من اینجا دارم فیگور میگیرم! خلاصه که با بدبختی و تأخیر رسیدیم خونه.... خانم فیلمبردار دستور صادر کرده بود که یه راست بریم بشینیم سر جامون. اما من گفتم اول باید با مهمونام سلام و علیک کنم بعدأ میشینم سر جام! که همین شد که من گفتم. ما رفتیم سلام علیک و چاق سلامتی که دیدیم یه نفر از اون طرف به آقای داماد آویزون شده هی ماچ می کنه و نمیزاره داماد به ما برسه. این خانومه هم هی فقط منو دعوا میکرد. می گفت با هم بیایید. یه بار به داماد نگفت ول کن دوستتو برو با بقیه سلام علیکتو تمام کن بعد بزار تا صبح دوستت ماچت کنه! بعد از چاق سلامتی سریع عکسا رو انداختیم آخه هی بچه ها چراغا رو خاموش میکردند این خانومه روشن میکرد.... منم عین این عروسای نجیب و کم رو از اول تا آخر مهمونی نشستم سر جام و نرقصیدم اما این دوستانی که اومده بودند دیگه کولاک کردند! جای همه ی دوستان خالی بود..... به من و داماد که خیلی خوش گذشت. به بقیه نمیدونم دیگه .... چند تا از دوستام که دعوتشون کرده بودم نیومدند اما بقیه که اومدند واقعأ خوشحالم کردند. اون دوست زن ذلیلم هم اومد! گفتند که باید اصلاحیه بزنم منم قبول کردم. با معرفت ترین دوست آدم اونیه که از کرج خسته و کوفته با دو تا بچه بیاد عروسی و نتونه برقصه چون کوچیکه همش توی بغلش خوابه! ممنون از دکتر رضای عزیز همیشه مهربون که این همه راه رو بخاطر عروسی ما اومد تهران و کلی هم زحمت کشید و ممنون از خاتون عزیزم که تنهایی بدون حضور همسر اومد عروسی ما.... تولدش رو هم بهش تبریک می گم و براش بهترین آرزو ها رو دارم... ممنون از افشین و خانوم گلش و زحمتایی که بهش دادیم.... ممنون از اسپایدر با کامنتی که روی گلش گذاشته بود! ممنون از حاجاقا که محفل ما رو نورانی نمودند.... ممنون از آقا امیر که از کرج اومد عروسی.... ممنون از همه ی دوستایی که اون شبو برامون پر خاطره کردند. گزارش عروسی رو توی وبلاگ خاتون، دکتر، افشین میتونید بخونید. یه گزارش خوب هم حاجاقا نوشته بودند که در روزهای آتی پس از کسب اجازه همین جا چاپ خواهد گردید...... اینطوری شد که عروسی من و مریخی سر گرفت.......... |