Martia  

 
Saturday, October 30, 2004

و اما گزارش شخص شخیص حاجاقا با کمی سانسور !

اما عروسي به غايت نيكو برگزار شد. به جز بي سوادي بنده كه به دليلمشكلات جسمي و روحي و عدم تجربه و ... به هنگام ورجه ووردجه كردنها، باعث شرمندگي خويش و اطرافيانم ميگشتيدم، مابقي، خيلي زياد در حد خوب و عالي برگزار شد.

ما وقتي كه وارد مهماني گشتيم، تمام مهمانان شروع كردند به ما نگريستند.يعني نميدانم چه شده بود. بنده هم كه هول كرده بودم، قضيه را بدتر نمودم.هي ميگفتند كه بابا بفرماييد تو. ميگفتم كه نه همين جا كنار در خوب است.كساني كه با ما آشنايي كامل دارند، ميدانند كه در زندگي ما، مستراح يك نقش بسيار زياد استراتژيكي دارد. يعني اينكه بنده به محض وارد شدن به يك
جايي، اولين كاري كه ميكنم، كشف اين نقطه استراتژيك است. اونجا هم به محض ورود، مستراح را با اين چشمان تيز بين، كشف نمودم و هي اصرار ميكردم كه بابا هميجا كنار در (و منظور در مستراح
بود) خوب است، ولي اينان اصرار كه نه، شما بايد بفرماييد صدر مجلس. خلاصه ما رفتيم روي يك صندلي خالي نشستيم و با كنار دستيمون سلام مليكي كرديم و منتظر شديم كه جناب آقاي داماد خان تشريف بياورند و ايشون هم تشريف آوردند و چه تشريف آوردني!!شاه داماد و عروس بانو همچين که تشريف آوردند، مجبور شدند كه از تمام مهمانان تشكر كنند. حالا تا اينجاش كه اصلا چيز بدي نيست. بيچاره هامجبور شدند كه اين مراسم تشكر كني را از همان اول كه بنده باشم شروع كنند. حالا ما دست و پايمان را كمي تا قسمتي گم نموديم كه چه كار بايدكرد. اول عروس خانم اومد جلو و كلي از بنده كه آقاي حاجاقا باشم، تشكرنمود بعد كه نوبت آقاي داماد مريخي عزيز رسيد، ديگر بنده نتوانستم جلوي خويش را بگيرم و پريدم درون آغوش ايشان و حالا ماچ نكن كي ماچ بكن.
اونقدر اين مراسم ماچ كنون، به درازاكشيد كه عروس بانو، چندين نفري ازآقاي داماد جلو افتاد كه خانم فيلمبردار، به ايشون يك اخطار آيين نامه اي دادند كه بايد با جناب داماد باهم برويد. آقاي داماد هم تصميم گرفت كه ديگر دم به تله ندهد و از همان دور فقط با ملت شهيد پرور دست داد كه مبادا كار از خرك بگذرد!!

بعد از اينكه اين مراسم تمام گشت، نوبت به مراسم عكس اندازون رسيد.ايندفعه با اينكه ما كنار دست آقاي داماد نشسته بوديم، ولي كسي تحويلمان نگرفت. درواقع مار گزيده شده بودند
بيچاره ها. ميترسيدند كه مثل صمد شود و بنده در هر عكسي حضور بهم رسانيده باشم كه ناغافل، سركار عليه خاتون بانو با حضور ناگهاني خويش، تمام برنامه ها را به هم زده، وارد ميدان شدند. خاتون به همگان نشان داد كه حتي بدون حضور فيزيكي همسر هم ميتواند كاسه كوزه هاي گرداندگان هر مجلسي را به هم زند!!! همچين كه وارد شد،هنوز درست و حسابي در جايگاه خويش مستقر نشده بود كه دست ما را گرفت كه حاجي بيا عكس بندازيم. بيچاره خانم فيلمبردار (كه حالا شده بود خانم عكاس) با يك دست (چون در دست ديگرش دوربين بود) زد روي پيشانيش كه نه اين
يكي ديگه نه. اين شد كه اون خانم از صرافت عكس انداختن افتاد و سنگر راسپرد به يك خانم ديگر. اين خانم ديگر، كه ديده بود كه مسووليت سنگيني بردوشش افتاده است، كمي تا قسمتي، مثل همون موقع كه ما وارد شديم، هول گرديد و به جاي اينكه عكس بيندازد، دوربين را خاموش كرد. همچين كه داشت پا به فرار ميگذاشت، نفهميدم، كي بود عروس بود، داماد بود، خاتون بود ياكس ديگري بود كه گفت نه جانم، تا عكس نندازي، ول كن نيستيم و آن خانم هم ديگر گفت، هرچي بشه بذار بشه.... !!! و اينگونه بود كه عكس انداخته شد وما مثل انسانهاي راستين، رفتيم در صندليمان مستقر شديم. كمي تا قسمتي اززمان نگذشته بود كه يك نقر دم گوشمان گفت كه آقاي حاجاقا، ما ميخواهيم يكسري كارهاي بي ناموسي انجام دهيم. خب ما هم كه همونطور كه در اول نامه هم نوشتم، در كشف مكانهاي استرتژيك، يد طولايي داريم، امديم كه به ايشان راه را نشان دهيم، كه تازه دو ريالي مان افتاد كه كار بي ناموسي در يك چنين مجلسي، نه آن است كه ما انجام ميدهيم كه چيز ديگريست. خلاصه پا شديم و به همراه آن يار شفيق، شروع كرديم به كارهايي كردن كه ديگران هم انجام ميدادند. حالا ما هي ميخواهيم بگويم كه عزيز جان، ما از اين كارها بلد نيستيم. چه ميشود كه كسي ديگري بيايد و پست را از ما تحويل بگيرد؟ ولي چيزي كه به گوش كسي نميرسيد، سخنان پر گهر بار شخص شخيص حاجاقا بود. ازبس كه اين موزيك زنان زنده (در واقع مرداني بودند كه مينواختند و خب طبعازنده هم بودند كه مينواختند. ولي خب به غلط نامشان موزيك زنان بود!!) صدايشان بلند بود، اينجا بود كه ما بقيه جمله آن خانم عكاس ثانوي راگفتيم كه .... ازت جدا نميشم!! و دل را سپرديم با صاحبش رو شروع كرديم به حركات ورزشي نمودن!!!!!

ديگه جونم براتون بگه كه به جز چند مورد كه ما ديگر نفسمان در نيامد ومرخصي استعلاجي گرفتيم تا كمي استراحت كنيم، تا آخر مجلس، همينگونه مشغول بوديم.
آخر مجلس هم كه سرود زيباي حالا شام شام شام شام شام شام حالا شام شام.... خونده شد، ما در حال انواع و اقسام حركات ورزشي بوديم و بعدش هم شام مفصلي ميل نموديم و بعدش هم براي اينكه
سرمان كلاه نرود، يواشكي رفتيم كيك عروسي را هم خورديم و بعدش هم كه آمديم منزل.


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?