Martia  

 
Tuesday, December 14, 2004

نمیدانم
چرا فکر میکنم در غروبی بارانی می آیی
یا در شبی برفی
چتر و ترس را در گوشه اتاق می گذاری و
داوودی ها را در گلدان
و لبخند زنان می نشینی که بگویی:
تو را از صدایت می شناسم ------ اینها را از سکوتشان
تلفن چه خاصیت ها که ندارد!
ساعتی بعد
روبرویم نشسته ای
نگاهت را از لبه فنجان بر نمیداری
و می گذاری تا بفهمم که به فکر فرو رفته ای

راستی
چرا نه باران می آید
نه برف؟؟؟

مسعود احمدی
از کتاب" برای بنفشه باید صبر کنی"


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?