نمیدانم
چرا فکر میکنم در غروبی بارانی می آیی
یا در شبی برفی
چتر و ترس را در گوشه اتاق می گذاری و
داوودی ها را در گلدان
و لبخند زنان می نشینی که بگویی:
تو را از صدایت می شناسم ------ اینها را از سکوتشان
تلفن چه خاصیت ها که ندارد!
ساعتی بعد
روبرویم نشسته ای
نگاهت را از لبه فنجان بر نمیداری
و می گذاری تا بفهمم که به فکر فرو رفته ای
راستی
چرا نه باران می آید
نه برف؟؟؟
مسعود احمدی
از کتاب" برای بنفشه باید صبر کنی"