Martia  

 
Monday, January 31, 2005

* فردا یه قرار وبلاگی از طرف عمو بهروزه... هر کسی که دوست داره بیاد به عمو بهروز ایمیل بزنه. ساعتش 5 عصره....
** امروز اون خانومه همکارم دختر 10 ساله اش رو با خودش آورده سر کار!
یه مدرسه ی خیلی کلاس بالای گرون دوزبانه هم ثبت نامش کرده اما دیروز بهشون گفتن شپش شایع شده و امکان داره بچه ها بگیرن 2 روز مدرسه تعطیل تا ما حسابی همه جا رو ضدعفونی کنیم! گفتن موهای بچه ها رو کوتاه کنید و مقنعه ، کلاه رو بالشی هاشون رو بشورید! خلاصه که دخترشو برده سلمونی دیروز و موهاشو کوتاه کرده. صبح اومد پیش من و گفت این اتفاقات افتاده و بازم هی من عقب رفتم اون هی جلو اومد و چند بار سرشو روی شونه ی من گذاشت موقع خندیدن! تازه همون موقع که سرشو روی شونه من میگذاشت من هی عقبتر می رفتم میدید نیستم باز میومد جلو!!! بعدشم گفت که دخترش کلی غرغر کرده و نمیخواسته موهاشو کوتاه کنه! یه ربعی پیش من بود و مخمو اول صبحی خورد که یهو دختره اومد...... گفت مامان جون ملیکا بیا خانم.... ببینت! من هم با نگاه اول مهرش اساسی به دلم نشست........نه که عاشق بچه هام!
از همه زشت تر چشماش بود که مثل وزغ قلمبه زده بود بیرون و صاف به من ذل زده بود........ من هم گفتم به به سلام ملیکا خانوم.... خوبی؟؟؟ دیدم انگار هم خودش هم مامانش منتظر جملات بعدی هستن و اینکه من یه تعریفی از این موجود زشت بکنم! یهو یاد موهاش افتادم... گفتم چقدر موهاش خوشگله....... یهو مامانش گفت: آره می بینی؟ خیلی خوشگله موهاش تازه دیروز خوشگل تر بود که تازه کوتاه کرده بود.... منم با یه لبخند زورکی گفتم آره؟؟؟ بعد دیدم بازم ایستادن! نمیرن انگار تعریفم کارساز نبود.... حالا توی این فاصله دختره زیر لب یه سلام کرده بود و بس..... فقط با چشاش زل زده بود به من! گفتم ماشالله دختر قدبلندی هم میشه ها.... اینبار دیگه مامانه خواست یه شکسته نفسی بکنه گفت نه زیاد هم قد بلند نیست ( من راست گفته بودم به نظر خیلی قد بلند میومد) که یهو دختره با یه صدایی جیغ جیغو شبیه مامانش به مامانش گفت: از تو که بلند ترم کوتوله.... منو میگی.... دهنم باز موند و چشمام شد اندازه عادی چشمای دختره! مامانه که دید هوا پسه گفت نه مامان جان نسبت به دخترای دیگه تو نه قدت بلنده نه کوتاه و با ناز و نوازش دختره رو با خودش برد واحد خودشون!
الان که داشتم اینو تایپ میکردم دیدم سر و کله اش پیدا شد مثل مامانش اومد چرخید و اومد پشت کامپیوتر من و گفت مامانش گفته برم اونجا کارم داره... بعد که رسیدم در رو بست که به قول خودش فرار نکنم! میخواستن پیتزا بدن بهم! من ناهار خورده بودم... سریع به بهونه اینکه یه کار فوری دارم تشکر کردم و برگشتم... توی سایت باربی بازی میکنه ... با سر و صدا و جیغ و فریاد.... خدا رو شکر اونجا نیستم... صداش تا اینجا نمیرسه......
*** فردا قراره هیئت تسویه بیان شرکت .... دعا میکنم زودتر تکلیفمونو روشن کنن......


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?