Martia  

 
Sunday, May 22, 2005

از اولش هم خیلی با حوصله نبودم ... عجول بودم و بی حوصله...
نه می تونستم با حوصله مثل خواهرام نقاشی کنم نه خیاطی ....... اصولأ هر کاری که به صبر احتیاج داشته باشه رو دوست نداشتم... غذا پختنم هم همیشه سه سوته است... چون نه وقت دارم نه حوصله ی وقت گذاشتن واسه ی غذا...
از بچگی دوست داشتم معلم باشم و به بچه ها چیز یاد بدم. آخرای دانشگاهم رفتم توی یه موسسه ی زبان و بعد از گذروندن یه دوره آموزشی معلم شدم...
میتونستم انتخاب کنم که به بچه ها درس بدم یا بزرگا... پیش خودم فکر کردم بچه ها قدرت یاد گیری بیشتری دارند ، فکر کردم که پیرزن پیرمردایی که میخوان برن آمریکا بچه ها و نوه هاشونو ببینن میان سر کلاسم و میخوان سریع بلبل بشن و از درس دادن به پیرا هم خاطره ی خوبی نداشتم...
دوره ی آموزش به بچه ها رو دیدم... کلاس روانشناسی رفتم... امتحان دادم و قبول شدم و شدم معلم........
تا یکی دو سال اول کلاسها برام جالب بودن چندین بار مینشستم و بلند میشدم تا بچه ها معنی sit down , Stand up رو یاد بگیرن... میدویدم تا run رو یاد بگیرند... هزار تا ادا در میاوردم که مفهوم رو به بچه ها یاد بدم بدون اینکه از لغت های فارسی استفاده کنم. براشون داستان تعریف میکردم و پانتومیم هم اجرا می کردم....
چقدر دیکته گفتم و صحیح کردم... چقدر دستشون رو گرفتم تا نوشتن درست b رو یاد بگیرن و اونو از بالا شروع کنند به نوشتن....چقدر تشویقشون کردم... چقدر انرژی صرف کردم... چقدر ذوق کردم که بچه های کلاسم رنگا رو یاد گرفتن ... شعرا رو باهام میخوندند... 10 بار شعر رو توی کلاس با نوار می خوندیدم... بالا و پائین می پریدم... بچه ها با تمام وجودشون شعرا رو فریاد میزدند و از اینکه شعر رو یاد گرفتن خوشحال بودند... چندین بار در کلاسم رو به خاطر سر و صدای زیاد زدند... چند بار مدیر موسسه تذکر داد که جلوی هیجان بچه ها رو بگیرم!
چقدر بچه ها دوستم داشتند... چقدر کادو و گل و نقاشی بهم می دادن.. نقاشی هایی که خودشون از قیافه ی من و خودشون میکشیدند و یه I Love You هم همیشه کنارش بود.
چند سال توی مدرسه ها و کلاسهای زبان درس دادم و دیدم اینجوری به هیچ جا نمیرسم... شاگردای پسر کلاسم یا عاشقم میشدن یا ازم متنفر میشدن چون هر کدوم پررو بازی میکرد مینداختمش بیرون.. چقدر واسم خط و نشون کشیدن... چقدر پسرا بخاطر من با همکلاسی هاشون دعوا کردند.....
نمیدونم چی شد که اینقدر خسته شدم؟ شاید اون همه سر و صدا من رو نسبت به صدا ها حساس کرد.. شاید اون همه تکرار منو اشباع کرد که دیگه یه حرف ساده رو 10 بار به یه آدم گنده نتونم بزنم!
اگه روانکاوی بلد بودم شاید میتونستم بفهمم که این اعصابی که امروز دارم مال زمان موشک بارون و احتمال زدن بمب شیمیایی بوده یا گیر های الکی توی خیابون و مدرسه و دانشگاه؟ یا اون همه تکرار و سر و کله زدن با بچه ها که بین اون همه بالاخره یکی دو تاشون می افتادن و مادر پدراشون میومدن و به زور گاهی تهدید و بد و بیراه به من میخواستن بچه های نانازیشون یه وقت دچار عقده خود کم بینی نشن و برن یه کلاس بالاتر و من حریف مدیر موسسه ی طماع نمیشدم که بچه های بی سواد رو ترم بالاتر نفرسته ... اونا همه عقیده داشتن که بچه هاشون باهوش ترین بچه ی فامیل و گل سر سبد هستند.... یه بچه ی 4 ساله رو به زور مامانش میخواست هی بالا و بالاتر ببره... بچه توانایی خوندن و نوشتن نداشت و اما با زور و کادو با بچه های 15 ساله توی یه کلاس می نشست. یادم نمیره که توی امتحان گرفتن من مجبور بودم سئوالات رو براش بخونم و ازش امتحان شفاهی بگیرم بعد هم انداختمش... واقعأ بلد نبود... کلاس براش زیاد بود. مادرش کارنامه رو پاره کرد و انداخت رو میز من و رفت بیرون... گفت بچه اش رو جایی میبره که استعداد درخشانش رو بشناسند! دکتر چپ چپ به من نگاه می کرد و بعد از رفتنش گفت می ذاشتی بیاد باید نمره می دادی بهش....
تابستونا پدر مادرا یادشون می افتاد بچه هاشون باید برن کلاس زبان.. بعضی ها هم واسه اینکه چند ساعتی سر بچه شون گرم باشه و توی خونه نباشه.. بعضی هم بخاطر اینکه پزشو به دیگران بدن بچه هاشونو میفرستادن .....
همه اینا رو گفتم که شاید بفهمم چرا سر مهندس ... وقتی بعد از 5 بار توضیح من برای حضور توی جلسه کارفرما حرفم رو نفهمید داد کشیدم و بعدش تا 3 ساعت اعصابم خورد بود! دفعه اول موضوع رو گفتم حرف خودش رو زد... بار دوم شمرده تر گفتم.. باز هم حرف خودشو زد دفعه سوم با صدای بلندتر و شمرده شمرده و یه مدل دیگه گفتم باز هم حرف خودشو زد.... این بار عصابی شدم و داد زدم و دوباره توضیح دادم.... باز هم حرف خودشو زد.... من نمیدونم یه آدم 60 ساله که مدیر پروژه هم هست چندین ساله که قرارهای با آدمهای مختلف شرکت کرده آخه چرا باید یه حرف ساده رو که من بواسطه ی معلم بودنم به 3-4 روش دیگه هم توضیح دادم بلکه بفهمه ، نفهمید و منو عصبی کرد تا حدی که صدامو بلند کنم!؟!


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?