Martia   | ||
|
Monday, May 23, 2005
هشت سال گذشت. هشت سال طوفانی از دوم خرداد گذشت. گاه چنان دور به نظر می آید که انگار این هشت سال را به بیست سال زیستیم، نه زیستیم که رنج کشیدیم، نه رنج کشیدیم که گویی هزار بار مردیم و زنده شدیم. گاه چنان نزدیک به نظر می رسد که انگار همین دیروز بود. همین دیروز بود که خون گرم امید به تن شاداب و جوان جامعه ما دوانده. خاتمی خندید. خنده اش شکوفه شد. خنده اش نه فقط با دهانش که با چشم هایش، با تمام پوست صورتش، این خنده شیرین در دوربین تاریخ ایران ثبت شد. هشت سال گذشت از آن همه شادمانی و از آن خنده طلائی. حالا دیگر سالهاست که دیگر خنده خاتمی را ندیده ایم
امروز سالگرد همان دوم خردادی است که مبدا تاریخ اکنون مان شد. امسال هم دوم خرداد رسید، اما، همچون سالروز ازدواجی ناموفق و شکست خورده. نه به یاد تو ماند و نه به یاد من. نه بسته ای روی میز گذاشتی تا بگویی که دوستم داری، نه برایت هدیه ای گرفتم که بگویم دوستت دارم. نه شمعی به یاد آن روز روشن شد، نه شیرینی ای در کام مان نشست به یاد خاطره شیرین آن روز. بی خنده و بی شادی و بی خاطره. امروز هم مثل همه روزها می رود تا صبح با خمیازه ای کسالت آور انتظار شب را بکشد، بی آنکه با روزهای دیگر هیچ فرقی داشته باشد. بغضی در گلو مانده است، شاید شانه ای کم داشته باشی تا گریه کنی ادامه مطلب |