Martia  

 
Saturday, August 06, 2005

کار کردن توی شرکتی که 600 تا پرسنل داره شاید واسه روزی که شارژر موبایلتو نیاوردی و موبایلت خاموش شده خیلی خوب باشه چون بالاخره یه نفر شارژر همراهش داره اما واسه وقتی که با آدمای مختلف آشنا میشی و بعد پنج ماه تازه سر درد و دلشون برات باز میشه میفهمی چقدر هر کدوم یه دنیا غم دارن، غمشون رو دلت سنگینی میکنه......
هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیش اینطوری باشه. همیشه فکر میکردم از این آدمای مرفه بی درده...... اصلأ نشون نمیداد همیشه میخنده و خیلی هم مهربونه... یه دختر ریزه میزه که از من 2 سال کوچکتره. فوق لیسانس خونده ....وکیله.... همیشه خوش تیپه.... چند وقتیه میدیدم زیاد نمیاد شرکت.. میگفت حال اینجا رو نداره..... توی هفته ی پیش زنگ زدم بهش... گریه میکرد... کنجکاوی نکردم... گفتم اگه چیزی باشه که بخواد به من بگه خودش میگه... امروز اومد پیشم... حالش بد بود... ازم قهوه میخواست یه کمی... نشست.... خدا رو شکر رئیس نیست... شروع کرد به گفتن... به اینکه پدر مادرشو چندین سال پیش از دست داده و چقدر این روزا بهشون احتیاج داره... به اینکه خواهر بزرگش که چند سالی ازش بزرگتره 7 سال پیش توی یه حادثه رانندگی قطع نخاع میشه و همه تلاشهاشون به جایی نمیرسه و اون روی ویلچره و هیچ کاری رو خودش به تنهایی نمیتونه بکنه و اون باید بهش برسه .. از اینکه پرستار خواهرش 2 ماهه رفته و دیگه نمیاد و پرستارهایی که میان یا برخوردشون خوب نیست یا دستشون کجه... از اینکه تنهایی حالا باید بعد ازکار سریع بره خونه که خواهرش وقتی از سر کار با سرویس میاد نمونه پشت در چون نمیتونه حتی در رو باز کنه... بعد هم باید کار خونه بکنه و به خواهرش برسه و شام ردیف کنه.....
دلم خیلی براش سوخت... خواهرش مترجمه.... با این وضعیتش کتاب ترجمه کرده و کلأ دختر موفقیه و اون به همین مسئله افتخار میکرد.....
تورو خدا کسی یه پرستار خوب و مهربون و قابل اعتماد که بتونه ساعت 2 بعد از ظهر تا 7 صبح پیش این دخترا بمونه سراغ نداره؟


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?