از صبح که پا شدم خیلی خوشحال نبودم...روزای تولدم چند سالی هست همینجوریه... یه احساس خاصی دارم... نگرانم... ناراحتم... امیدوار نیستم....احساس میکنم پیر شدم... نمیدونم چطوری بگم... یه حس خاصه.... دیگه مثل بچگی هات روز تولدت ذوق نمیکنی که بزرگ شدی... از 30 سال که بگذره بزرگ نمیشی ...پیر میشی....
گرچه یکی از همکارام میگه سن فقط یه عدده! اما من به این حرف اعتقاد ندارم...
اومدم سر کار، تلفن ها و sms ها و کارتها کلی خوشحالم کرد... از اینکه میدیدم دوستام به فکرم هستند... هنوز یادم هستند خیلی خوشحال شدم... اوج خوشحالیم وقتی بود که همکارای سابقم توی میتسویی برام گل فرستادن! باور نمیشد؟! کی برای من روز تولدم گل فرستاده شرکت؟؟!! واقعأ خوشحال شدم... کی از سورپرایز های خوب خوشحال نمیشه؟؟؟! گرچه اینجا رو نمیخونن اما واقعأ ازشون ممنونم....
الان توی یه پارچ- گلدان موجود نبود- روی میزمه و اتاقمو عطر گلای مریم پر کرده...
ایمیل که اومد زندگی ساده تر شد... ایکارت که اومد خیلی ساده تر شد... دیگه زحمت خریدن و نوشتن و پست کردن کارتها زیاد نبود... حالا SMS ... خوب چیزیه... وقتی حال و حوصله ی سلام و علیک نداری و دسترسی به اینترنت هم نداری میتونی یه SMS بزنی... راحت و بی دردسر....
از همه ممنونم.... از همه ی کسانی که بهم تبریک گفتن ممنونم... از اونایی که روزمو ساختن ممنونم... از اونایی که کامنت گذاشتن... اونایی که SMS زدن... اونایی که زنگ زدن.. اونایی که کارت فرستادن... اونایی که همه ی این کارا رو با هم کردند!!! حتی اونایی که هیچکدوم از این کارا رو نکردن!!!