Martia  

 
Wednesday, February 21, 2007

این دومین باریه که رئیس هیئت مدیره میاد شرکت ما... از صبح همه جا آب و جارو شده و همه مرتب منظم شدند.... اونقدر مقنعه ام رو سفت کردم که دارم خفه می شم... دارم دعا میکنم زود بره و نخواد ناهار هم تشریف داشته باشه.... بلند ترین مانتو و بلند ترین مقنعه ام رو پوشیدم با شلوار پارچه ای بلند و کفش پاشنه دار!!!! مقنعه ام هم که حسابی داره خفه ام میکنه! آرایش هم که ندارم ( خیلی خیلی کم و محو) همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه من به عمو بهروز یه جعبه شکلات میدم! حالا چرا! پیدا کنید پرتقال فروش رو!

امروز باید امتحان Access میدادیم که کنسل شد... هفته ام خراب شد اونقدر سر و کله زدم با این نرم افزار تازه ی زبون نفهم که به محض یه اشتباه کوچیک کل سیستم رو بهم میریزه! یه ترجمه ی خوب نون و آبدار رو از دست دادم و حالا هم که میگن کنسل! افتاده واسه یکشنبه! منم اصلأ دست به ترم پروژه ام نمیزنم تا اون موقع... می ترسم دوباره خراب بشه! با زحمت درستش کردم... بر خلاف اول کلاسها الان که دیگه تموم شده با اینکه خیلی حرصم رو در میاره اما ازش خوشم اومده!

کلاسهای اتوکد هم که تا منو دق نده تموم نمیشه! هر جلسه کلی چیز میز یاد میگیرم که تا جلسه ی بعد از یادم میرن!!!! نمره ام فعلأ 75 شده .. هر جلسه استادش امتحان میگیره! البته یه کم بدجنسی میکنه چون به تسلط به نرم افزار و سرعت کار نمره میده و همه ی بچه های کلاس کار کرده اند و توی این کلاسها دارن دوره میکنن اما من حتی بلد نبودم یه خط بکشم! بعد هم همشون توی یه بخش کار میکنن فقط من از یه بخش دیگه ام و احساس جوجه اردک زشت بودن میکنم! جوجه اردکی که هیچ وقت قو نمیشه!

ناهار شرکت دیروز ظاهرأ افتضاح بوده... میگم ظاهرأ چون ناهار من خوب بود! دیروز مرغ داشتیم و میگفتن بو میداده و بیشتر از 200 تا غذا برگشت خورده بوده و چند تایی هم توی سر آشپز پرتاب شده! (دلم میخواست این صحنه رو ببینم ... عجب هیجانی! ) حالا بقیه یا مثل من غذای خوب گیرشون اومده یا نفهمیدن که مرغه بو میده! نظافتچی شرکت برای سگمون یه عالمه غذا داد به من! توی راه چند بار مجبور شدیم شیشه ها رو بدیم پایین تا از بو خفه نشیم! به گربه های محل هم رسید....

از فردا میخوام خونه تکونی رو شروع کنم... کار سختیه اما بعدش که همه جا تمیز و مرتب میشه آدم کیف میکنه توی خونه زندگی کنه! امشب باید فرشا رو بدیم بشورن....

هفته ی پیش یه قرار خوب رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت... البته وقتی موقع حساب کتاب شد و دوستان نامردی کردن و ما مجبور شدیم دنگ اونا رو هم حساب کنیم اصلأ خوش نگذشت! فکر کنین که یه دیزی بخورید بعدش هم نه چای نه قلیون بعدش 9200 پاتون بنویسن! من دیگه پامو توی دالون دراز ، دالون کوتاه و هیچ دالون دیگه ای که آدم روش نشه بگه آخه بی انصافا این چه جور حساب کتاب کردنیه نمیزارم... آدم میترسه بعد یه عمر آبرو داری واسه خاطر چند تا هزاری ناقابل بهش انگ خساست و اینجور چیزا بزنن!! اما بعدش که دوستای قدیمی و صمیمی تر دور هم جمع شدیم و شام مجانی!!!! ( اونم میگوی سوخاری!) خوردیم خیلی خیلی خوش گذشت... ممنون از افشین ....

آقا پدرام هم بالاخره بعد سالها که اسم وبلاگش love story بوده اما هیچ وقت چیزی راجع به اینجور چیزا نمی نوشت ایندفعه زده تو خال!

امروز مهلت تمومه... چه بلایی سر ایران و ما می آد؟؟؟!


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?