Martia  

 
Saturday, November 30, 2002

چند وقتيه آدماي شهرم به يه زبوني حرف ميزنن كه من نميفهمم! ترسيدم نكنه زبون مادريم يادم رفته باشه؟! وقتي ميپرسم يعني چي؟ اونهاي ديگه ميخندند. انگار كه بقيه ميفهمن اون چي گفته غير از من! خيلي بده. بعد ميگن كه به زبون برره اي حرف ميزنن! ميپرسم برره كجاست؟ ميخندن! عجب بدبختييه ها. مگه نگفتن پرسيدن عيب نيست، ندانستن عيب است؟ خلاصه بعد از يه ساعت ريشخند كردن و حرف زدن به زبوني كه من نميفهمم، فهميدم كه اين برره مال يه سريال تلوزيونييه. من هم براي اينكه ديگه تحقيرنشم و احمق جلوه نكنم، ديشب اين سريال پاورچين رو نگاه كردم. خيلي مزخرف بود. هيچ حرفي براي گفتن نداشت. حتي يه حركت بامزه هم نداشت. البته به برره دوستان بر نخوره ، شايد بامزه باشه ولي من كه ديشب يه قسمتشو ديدم اصلأ ازش هيچ چيز جالب يا جذابي رو نگرفتم. حتي خنده دار هم نبود!! واقعأ كه از بي برنامگي مردم از چه برنامه هايي خوششون مي آد.
ديشب با دكتر چت ميكردم. اين آقاي دكتر خوب وبلاگ نويسي است از اين جهت تعريف ميكنم كه به من خيلي خيلي لطف دارن!!!! ديشب كه از سر درد داشتم مي مردم، از اصفهان براي من نسخه پيچيدند. خلاصه كه كارشون خيلي درسته! ايشون دارن در مورد عوارض عمل ليزيك چشم مطالعه ميكنند. خلاصه كه هر كس هر مشكلي داره ميتونه از ايشون بپرسه. از راه دور معالجه شويد!!!!!
راستي يادم رفته بود بگم كه مريخي زميني هم واقعأ دوست خوبيه. ايشون هم وبلاگ نويسن هم خبرنگار جارچي. انگليسي و كامپيوترشون هم معركه است. اونقدر هم صبور و مهربونه كه به همه كمك كنه. من از اين دوست خوب واقعأ ممنونم. به من كه خيلي چيزا ياد داده و كمك كرده. براش آرزوي موفقيت ميكنم.
يكي ديگه از دوستام هم وبلاگ ساخته به اسم من و يه بچه پلنگ. تازه شروع كرده.‹‹من›› خيلي خوب مينويسه ولي خدا نكنه ‹‹بچه پلنگه›› دهن باز كنه! خلاصه كه يه سري هم به اين دوست من بزنيد نذاريد بچه پلنگه دهنشو باز كنه!



Monday, November 25, 2002

واي باران باران

شيشه ي پنجره را باران شست

از دل من
اما

چه كسي نقش تو را خواهد شست؟؟؟؟؟

Sunday, November 24, 2002

چه طور تنهايي اينهمه عروسك خيمه شب بازي رو به حركت در مي آري؟ چطور نخهاشونو قاطي نميكني؟ اين همه نخ كه به دست و پا و گردن و كمر عروسك هاست!
چه خوب يكي از اونها رو از صحنه بيرون ميبري و يكي ديگه رو جايگزين ميكني كه صحنه به هم نمي ريزه؟!!!! چطور اينهمه قصه ي متفاوت براي هركدومشون ميسازي؟

راستشو بخواي خدا جون چند وقتيه اين نخي كه به گردنم بسته شده خيلي محكم شده!


Saturday, November 23, 2002

واي كمك. يكي به دادم برسه. صمدي سرما خورده و منو داره ميكشه. بايد ديده باشيدش كه بفهميد چي ميگم. دم به دقيقه يا آه و ناله ميكنه يا به من ميگه كه من سرما خوردگيمو بهش دادم. من ماه پيش سرما خورده بودم. ويروسش هم يه ماه نمي مونه، مي مونه؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!! يادم نميآد حتي براي نوروز پارسال هم با ايشون روبوسي كرده باشم. اينجا خيلي گرمه . خوب معلومه كه ميره بيرون سرما ميخوره. من پنجره ها رو باز ميكنم - همون پنجره ها رو كه به ديوار حياط خلوت باز ميشه – اون ميبنده. من دارم خفه ميشم اون شوفاژشو باز كرده. من از لباسام كم ميكنم اون ژاكتشو ميپوشه. ولي راستش با اين وجود دلم براش ميسوزه! همسن باباي منه 2 سال هم بزرگتر. الان بايد ديگه بمونه خونه و استراحت كنه. كار اينجا براش سنگينه.

اينجا مثل بقيه شنبه ها يه كمي سوت و كوره. ولي تا دلتون بخواد كار هست. آخه من 4 شنبه رو هم نيومدم سر كار. بابا شما ها ديگه كي هستيد؟؟ نزديك بود منو بكشيد. چقدر چشمتون شوره. از اون روز كه نوشتم راحت خوابيدم يه شب سرم رو راحت روي زمين نگذاشتم. سر درد هاي وحشتناكي كشيدم كه از خدا آرزوي مرگ ميكردم. با هيچ مسكن و آرام بخشي هم خوب نمي شد. 4 شنبه يه كمي صبح حالم بهتر بود. پا شدم كه برم دكتر ولي دكترم نبود. Account اينترنتم تموم شده بود و من عين معتادها توي خيابون دنبال كارت ميگشتم. جدي يه جورايي معتاد شدم. دلم براي دوستام تنگ شده بود. به قول يكي از دوستان ديگه همه چيزمون شده وبلاگي. دوستان بلاگي ، دشمنان وبلاگي ، قهرهاي وبلاگي ، آشتي هاي وبلاگي...

3 شنبه و چهار شنبه شب بدترين شبهاي عمرم بودن. 5 شنبه رفتم پيش دكترم . دچار ميگرن شدم! بازم خوبه فكر ميكردم تومور مغزي دارم! دكتر مهربون گفت كه روزه نگيرم. دكتر مهربون يه مشت مسكن و آرام بخش ريخت توي جيبام و به جاش پولامو گرفت. دكتر مهربون گفت كه كاري نميتونه بكنه. هر وقت دردام شروع ميشه بايد قرص بخورم. از قرمزه نصفي از سفيده يه دونه از اون گنده ها هم هر وقت درد شروع شد دو تا !!!!! آمپول ها هم هفته اي يه بار!!!!!!!!!!!!!!!

نميدونم اين وسط internet explorer ما ديگه چه بلايي سرش اومده كه نميتونستم برم توي blogger بنويسم.
دكتر م گفته بايد حسابي relax باشم و بي خيال دنيا تا سردردام نيان سراغم. خوب پس بي خيال .

بي خيال كه ما كرگدن ارزونيم.
بي خيال كه ما با وجود اين همه نفت اين همه فقيريم.
بي خيال كه ديوار ما از همه كوتاه تره.
بي خيال كه بايد يه ساعت بشينيم با دوستان چت كنيم و اين سرگرمي مونه.
بي خيال كه باغچه ي كوچيكمون سيب نداره.
بي خيال كه دوستي نيست كه توي چشماش نگاه كني و اين حرفاتو بزني.
بي خيال كه بايد چشم به چشم مونيتور بي احساست بدوزي.
بي خيال كه آدما پر از دورويي اند.

بي خيال كه تو ...

بي خيال كه من ...




Tuesday, November 19, 2002

سلام
امروز يه روز خوبه. ديروز از هميشه بهتر بود. ديشب بالاخره بعد از اون همه بي خوابي، كتاب خوندن، فيلم ديدن، گوسفنداي خياليمو شمردن و ماشين هاي واقعي همسايه رو يه شب راحت خوابيدم. ديروز كه ميخواستم سوار كنسرو آدم يا همون واژه ي نامأنوس و بيگانه ي تاكسي بشم ، يه بچه ي شيطون با مامانش سوار ماشين بودند. تا رسيدن به مقصد اين بچه حرف زد و آواز خوند. از كنار پارك آزادگان كه رد ميشديم ، از مادرش پرسيد: مامان اينجا همون خونه ي شنل قرمزيه؟ اون طرف اتوبان رو نشون داد و گفت: مامان خونه ي شنگول و منگول اينجاست. عجب ذهني داشت اين بچه! راستش يه 2 دقيقه اي هم به من ذل زده بود. خيلي دلم ميخواست بدونم منو به كي تشبيه ميكنه! من هم سعي ميكردم كه بهش لبخند بزنم كه يه وقت يه شخصيت بدجور توي ذهنش نسازه! با من حرف نميزد. تمام تبليغات تلوزيون را هم وارد بود. از مامانش هي سئوال ميكرد و مامانش هم جواب نمي داد. ولي مگه اصلأ بهش بر ميخورد؟ وقتي ميديد مامانش جواب نميده شروع ميكرد به آواز خوندن. باز تا چشمش به يه چيزي ميافتاد سئوالاتش شروع ميشد!
ديشب بعد از افطار برگشتم خونه. اول مؤدب روي كاناپه نشستم و سريال پشت كنكوري ها رو نگاه كردم. بعد يه كمي لم دادم بعد ولو شدم . نميدونم كي خوابم برد؟ يه دست يه پتو انداخت روم كه نمي دونم دست كي بود؟ ساعت 8 باز ملاقاتي اومد براي بابام و من فقط يه صداي گنگ ميشنيدم كه ميگفت پاشو برو توي اطاقت بخواب فرزانه خانوم اينها اومدند! من هم توي خواب پا شدم رفتم توي اطاق ولي نفهميدم چه طوري!
راستي حال بابام خيلي بهتره . ممنون از همه ي دوستان خوب.
يه سئوال ديگه رو هم اينجا جواب ميدم. اينكه پرسيده بوديد شل سيلوراستاين كيه؟
شل سيلور استاين ، نويسنده، شاعر و نوازنده در 25 سپتامبر 1933 در شيكاگو به دنيا آمد. در 17 سالگي به ارتش پيوست و براي اولين بار به طور جدي به خلق آثار كارتني پرداخت. از نظر خودش تنها چيزي كه در آن استعداد واقعي داشت نوشتن و نقاشي بود.:
(( وقتي بچه بودم ، دوازده يا چهارده ساله ، همان حدودا.. دلم ميخواست بازيكن بيس بال باشم. اما خوشبختانه در بيس بال موفقيتي كسب نكردم . از ناچاري نقاشي و نوشتن را شروع كردم و باز هم خوشبختانه سبك مشخصي براي پيروي كردن نميشناختم... پس سبك خودم را پايه نهادم.))
با اينكه سيلوراستاين كارهاي زيادي براي بزرگسالان دارد، معروفيتش را مديون آثاريست كه براي كودكان خلق كرده است. اين آثار را هم بزرگسالان و هم كودكان ميپسندند. اشعارش ، همانطور كه خود نيز ميگويد اكثرأ ساده، مستقيم و فراموش ناشدني هستند:
((دوست دارم مردم- مهم نيست چه سني – در كتابهايم چيزي ّ نو ّ بيابند و كشف چيزي تازه را تجربه كنند.))
او در11 ماه مي 1999 مطابق 21 ارديبهشت 1378 چشم از جهان فرو بست .
اين مقدمه اي بود كه از كتاب چراغي زير شيرواني براتون نوشتم. كارهاي اين نويسنده اكثرأ در ايران چاپ و ترجمه شده و خوندن آثارش به همراه كاريكاتورهايي كه كشيده معركه است.
من سيلور استاين رو با كتابهاي ّ آشنايي قطعه ي گمشده با دايره ي بزرك ّ و ّ به دنبال قطعه ي گم شده ّ شناختم. آثار جالبي داره:
كسي يه كرگدن ارزون نميخواد؟
بالا افتادن
درخت بخشنده
چراغي زير شيرواني
هملت از زبان مردم كوچه و بازار
يه زرافه و نصفي
آنجا كه پياده رو به پايان ميرسد
پاهاي كثيف
عاشقانه ها
و يه عالمه كتاب قشنگ ديگه كه الان اسماشونو يادم نميآد.
ّ خانه تاريك است و پرده ها كشيده اند.
اما چراغي زير شيرواني روشن است
من ميدانم آن نور چيست
شوقيست كه بي تاب سوسو ميزند.
حتي ميتوانم آنرا از بيرون ببينم
و مي دانم كه تو آن بالايي و بيرون را نگاه ميكني! ّ

از علي عزيز كه معرف اين نويسنده به من بود ممنونم!

يكي از دوستانم امروز ميگه اعتراض به آزادي يه نوع آزاديه.! راست ميگه.



Sunday, November 17, 2002

رخصت

آقا اجازه هست
باز كنم پنجره ام را به روي عاطفه ي نور
و چشم بدوزم به چشم زندگي
از همين فاصله ي دور؟

آقا اجازه هست
كه يك روز
از اين سيصد و شصت و پنج عدد روز
خودم باشم؟

از هر چه نبايد و بايد
رها باشم؟
جاري تر از آفتاب بخوابم به روي سبز علف
فراتر از پرنده
بنشينم به روي شاخه هاي درخت.
با باد و كبوتر و ماهي
- ماهيان خوشبخت آفتابي –
با رودخانه و شرشر باران
يكي شوم

از هر چه ايست
نكن
نه
جدا شوم؟

آقا اجازه هست
خواب عشق ببينم
و زندگي ام را بسپارم به آيه هاي
بوسه و شهامت و نور؟

از نخ و سوزن
رخت و اتو
اجاق و سماور
بپرهيزم
با آسمان شعر و شعور لحظه هاي دور درآميزم؟

آقا اجازه هست
به همسايه ام بگويم
سلام
و شال ببافم براي رهگذري
از نسوج گريه هاي غروب؟

آقا اجازه هست
بدون اجازه از اين ديار
كوچ كنم به سجده گاه گل سرخ
در دشت هاي بهار؟
آقا اجازه هست
اجازه
اجازه هست
بخندم به هر چه هست
و بگويم
ياساي تو خطاست

اين
عدل
نا رواست؟


ناهيد كبيري

Saturday, November 16, 2002

آورده اند كه اهل قبيله مجنون گرد آمدند و به قوم ليلي گفتند اين مرد از عشق هلاك خواهد شد، چه زيان دارد اگر يكبار دستوري (اجازه اي) باشد تا او ليلي را ببيند؟
گفتند ما را از اين معني هيچ بخلي نيست وليكن خود مجنون تاب ديدار او ندارد. مجنون را بياوردند و در خرگاه ليلي برگرفتند ، هنوز سايه ليلي پيدا نگشته بود كه مجنون ... بر خاك در پست شد.
احمد غزالي- سوانح العشاق

شبيه به يه خواب يا قصه ي مادر بزرگا ميمونه خوندن اين حكايات قديمي توي اين عصر دورنگي و پر از تزوير!
حميد مصدق ميگه: (من اختتام قصه ي مجنون رام را اعلام ميكنم.)
ديگه نميشه عاشق بود؟ ؟ چي اومد بر سر عشق؟؟ كدوم ديو از كدوم شب اومد و عشقو با خودش برد؟ چرا يه شاهزاده ي جوان و دلير نميره عشقو كه ديو به بند كشيده و توي قلعه ي سياه و ترسناكش زندوني كرده نجات بده؟

آي عشق آي عشق چهره ي آبيت پيدا نيست.

Tuesday, November 12, 2002

الان از يه اداره ي بسيار دولتي اومدم. همونجاهائي كه بايد پارتي داشته باشي براي استخدام. يه مجروح جنگي هم اونجا كار ميكنه كه صورتش به طرز وحشتناكي سوخته. متأ سفانه من مجبورم چند وقت به چند وقت به اون اداره برم. روز اولي كه اونجا رفتم، اين آقا رو ديدم. من براي همه ي آدماي خوب احترام قائل هستم خصوصأ مجروحين و معلولين جنگي ولي واقعأ اين آقا صورت وحشتناكي دارند. من از ديدن اين آقا حسابي اونروز ترسيدم و تا چند وقت صورتش جلوي نظرم بود. از اون روز به بعد، هر وقت ميرم اونجا به اين آقا نگاه نمي كنم. امروز كه اونجا بودم باز هم ايشون حضور داشتند . با يه بچه ي حدوداي يكساله شوخي ميكرد! بچه از ترس داشت ميمرد. باور كنيد از نگاهش ترس مي باريد. مادر بيرحمش هم فكر ميكرد كه قيافه ي همكارش چون براي خودش عادي شده ، براي بچه ي كوچولو هم همينطوره. بچه ي بيچاره آخر مجبور شد جيغ بكشه و گريه كنه تا مادرش اونو از اين آقا كه صورتشو بهش نزديك كرده بود تا با هاش شوخي كنه ، دور كنه!

Monday, November 11, 2002

امروز داشتم روزنامه ي همشهري رو ورق ميزدم توي صفحه ي وب نامه يه نفر نوشته:‌ وبلاگ ها بيشتر محل تصفيه حسابها و درد دل با خوانندگان شده اند، براي زدن حرفهايي كه آدم خجالت ميكشد در مطبوعات چاپ كند و در عين حال دلش نمي آيد قبل از گفتن آنها از دنيا برود. به نظر من اين طور برخورد با وبلاگ نويسي، يعني استفاده از امكانات به جاي دفتر خاطرات روزانه و تبديل آن به محلي براي درد دل هاي شخصي، بيش از استفاده از امكانات وبلاگ نويسي، تلاش در جهت هدر دادن اين امكانات است.
من نميدونم اين آقا كه نفسش از جاي گرم بلند ميشه توي ايران نفس كشيده يا نه؟ تا حالا يه كرگدن ارزون بوده يا نه؟ هيچ چيزي از روانشناسي ميدونه يا نه؟ با تفريحات بسيار سالم!!! براي جوونتر ها آشنايي داره يا نه؟؟ خوب بابا جون خواهر 17 ساله ي من وقتي ميبينه چند نفر بهش گوش ميكنن و چند نفر راهنماييش ميكنن شوق و ذوقش براي زندگي بيشتر ميشه. مگه نه اينكه آدم دلش نميآد يه سري حرفا رو نزده بميره، خوب هميشه حرف براي گفتن هست. من يكي كه قصد خودكشي ندارم. بابا جون مگه جاي شما تنگ ميشه؟ اونها هم مخاطبين خودشونو دارن. اصلأ آقا همه ول كنند و برن وبلاگ آقا رو بخونن. اوني كه توي غربت دلش گرفته و ميخواد فرياد بزنه بهتر از اينجا ميتونه جايي رو پيدا كنه؟
من توي profile بلاگر ها كه نگاه ميكنم اكثرأ همه جوون هستن. اينجا آدما رو به هم نزديك ميكنه. بابا دست برداريد از اين همه اعتراض. انگار نميشه اعتراض نكرد. بذاريد ما هم احساس آزادي كنيم و هر چي دوست داريم بنويسيم.

Today I will delete from my diary
two days: yesterday and tomorrow

Yesterday was to learn

and tomorrow will be the consequence
of what I can do today.

Today I will face life
with the conviction that this day
will not ever return.

Today is the last opportunity
I have to live intensely,
as no one can assure me
that I will see tomorrow's sunrise.

Today I will be brave enough
not to let any opportunity pass me by,
my only alternative is to succeed.

Today I will invest
my most valuable resource:my time,
in the most trascendental work:
my life;

I will spend each minute
passionately to make
of today a different
and unique day in my life.

Today I will defy every obstacule
that appears on my way trusting
I will succeed.

Today I will resist
pesimism and will conquer
the world with a smile,
with the positive attitude
of expecting always the best.

Today I will make of every ordinary task
a sublime _expression,

Today I will have my feet on the ground
understanding reality
and the stars' gaze
to invent my future.

Today I will take the time to be happy
and will leave my footprints and my presence
in the hearts of others.

Today, I invite you to begin a new season
where we can dream
that everything we undertake is possible
and we fulfil it,
with joy and dignity.

Sunday, November 10, 2002

از گوره خري پرسيدم:
تو سفيدي راه راه سياه داري ،
يا اينكه سياهي راه راه سفيد داري؟
گوره خر به جاي جواب دادن پرسيد:
تو خوبي فقط عادتهاي بد داري،
يا بدي و چند تا عادت خوب داري؟
ساكتي بعضي وقتا شلوغ ميكني،
يا شيطوني بعضي وقتا ساكت ميشي؟
ذاتأ خوشحالي بعضي روزا ناراحتي،
يا ذاتأ افسرده اي بعضي روزا خوشحالي؟
لباسهات تميزن فقط پيرهنت كثيفه،
يا كثيفن و شلوارت تميزه؟
و گوره خر پرسيد و پرسيد و پرسيد،
و پرسيد و پرسيد، و بعد رفت.
ديگه هيچوقت از گوره خرها درباره ي راه راهاشون چيزي نمي پرسم.


شل سيلوراستاين

گـرسنـه ام ، گـرسنـه اي، گرسنـه است
گرسنـه ايم، گرسنـه ايد، گرسنـه انـد

اين فعل در كجا صرف شده؟؟؟؟؟
.
.
آفريقا؟؟؟
.
.
اتيوپي؟؟؟
.
.
نه ايران- ماه رمضان



اول از همه دوست دارم از همه ي دوستان خوبي كه حال پدر منو پرسيدند تشكر كنم. از رضا و مريخي زميني و كساني كه هميشه به من لطف دارن. ممنون از اين همه مهربوني.
يه تشكر حسابي هم بايد از آقا بابك دوست خيلي خوبم بكنم كه به من كمك ميكنه كه يه سر و ساموني به اين weblog بدم. لينك وبلاگ آقا بابك كنار مرتيا هست و ميتونيد مطالب اين دوست خوب رو هم بخونيد.
تا بعد.

Saturday, November 09, 2002

چه فرقي ميكند فرياد يا پژواك جان من!
چه من خود را بيازارم، چه تو خود را بيازاري
اين يه قسمت از يه آهنگ خوشگل بود كه امروز صبح توي تاكسي از راديو شنيدم .خواننده اش... ا چرا اسمشو يادم رفت؟؟يادم نمياد. يه لحظه صبر كن! اي بابا همش اسم عليرضا نوري توي ذهنم مياد. عجب بدبختيه ها ! اين سياست لعنتي به زور ميخواد خودشو توي زندگيمون بچپونه. حالم از سياست و سياست بازي به هم ميخوره. اي بابا اسمش چي بود؟؟ يادم اومد بهتون ميگم.
ديروز براي بابام گوسفند قربوني كرديم. هركي رسيد گفت كه خدا به شما رحم كرده و شما رو دوباره به بچه هات داده، بايد قربوني كني و ما هم اينكار را كرديم. ولي واقعأ خدا به بابا رحم كرده. بدي وضعيت بيمارستانهاي شهرستان ها رو باور نميكردم. ولي اينبار باورم شد. بيمارستان رشت، البته نميدونم كدوم، هموني كه باباي بيچاره ي منو بعد از تصادف برده بودند اونجا ، فقط تشخيص شكستگي كتف و دنده ها را داده و هيچ كاري نكرده. وقتي بعد از چند روز بابام برگشت تهران ، دردش خيلي زياد بود و نفسش به سختي بالا مي اومد، برديمش دكتر و گفتند كه شانس آورديد تا حالا اين دنده هاي شكسته ريه تون رو پاره نكرده! واقعأ كه. فقط دكتر ريخته توي اين مملكت و هيچ كدوم به كارشون وارد نيستند يا شايد هم باشند ولي هيچ انگيزه اي براي مسئوليت پذيري ندارند. پس سوگند پزشكيشون فقط فيلمه؟؟؟؟؟
خلاصه كه ديشب بوي خون دو تا از سگهاي ولگرد رو كشونده بود دم خونه ي ما و اونقدر پارس كردند كه بيدارمون كردند. ديشب، شب خيلي بدي بود ديگه خوابم نمي برد. ياد فيلم هاني بال افتاده بودم ،مرده كه پوست صورتش رو كند و انداخت جلوي سگها. قيافه ي كريهش از ذهنم نمي رفت.
آها اون خواننده ناصر عبداللهي بود! آخرش هم پرويز پرستويي دكلمه ميكرد.
ديروز بعد از ظهر باز طبق معمول غروبهاي جمعه بد جوري دلم گرفته بود. احساس ميكردم كه در و ديوار خونه دارن منو ميخورن. از صبح سر خودم رو به نظافت اطاقم گرم كردم. يه سالي بود كه تميزش نكرده بودم. تار عنكبوت، جلبك، قورباغه و كپك و... خلاصه كه حالا خيلي تميز شده. يكي دو ساعته تموم شد و من باز بيكار شدم. اين روزا كارمون شده پذيرايي از ملاقات كنندگان اونم با لبخند ساختگي و تظاهر به اينكه : از ديدنتون خوشوقتيم!
بعد از ظهر با يه دوست قديمي نيم ساعتي تلفني حرف زدم ولي فايده نداشت. بدتر دلم گرفت. چقدر از هم فاصله گرفتيم . چقدر از هم دور شديم! نيم ساعت بعد از صحبت با اون ديگه كلافگي و دلتنگيم به اوج خودش رسيده بود. دلم ميخواست يه جاي خلوت بشينم و گريه كنم. جايي كه كسي نپرسه چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟؟ چه مرگته؟؟ و منم بگم نه به خدا نه چيز شده ، نه اتفاق خاصي افتاده . دلتنگم ، فقط همين.
بلند شدم رفتم تجريش تا توي حرم امامزاده صالح گريه كنم تا دلم باز بشه. توي نگاه آدماي اونجا پر از محبت و همدردي بود با اينكه نميدونستند درد من چيه! هيچ كس هم نميپرسيد. بعد رفتم نشستم يه گوشه ، هنوز هق هق ميكردم. كنارم يه خانم مسن نشسته بود. يه كمي نگاهم كرد و شروع كرد به حرف زدن . من سرم رو انداختم پايين و خودمو مشغول دعا خوندن نشون دادم تا دست از سرم برداره. ولي ول نميكرد. پرسيد : چي شده دخترم ؟ دختر به سن و سال تو براي چي گريه ميكنه؟ من جواب نميدادم. پرسيد: از شوهرت ناراحتي؟؟ گفتم: شوهرم كجا بود؟ ( با لحن ديجيتالم كجا بود!!!!!) همين يه حرف من اونو سر ذوق آورد كه ميشنوم و گوشام كر نيست! ميگفت : من خودم 3 تا دختر دارم. براي پسر مردم اشك نريز كه ارزش نداره. حيف اين چشمات نيست؟
وااااااي ي ي حالا بيا به اين حاج خانم ثابت كن كه بابا الكي دلتنگم و ربطي به پسر مردم نداره!!! مگه ساكت ميشد؟؟ يه بند حرف ميزد. يه مخ تازه پيدا كرده بود براي خوردن! مثل فيلم هاني بال!!!!!!!!! بعد از 10 دقيقه پا شدم و اومدم بيرون. انگار همون حموم خونمون براي گريه كردن جاي بهتري بود!!!!!

Wednesday, November 06, 2002

امروز از اون روزاي ساكت و خوب و بيخوده.
خدا را شكر با اين حال امروز من صمدي نيست كه خورده فرمايش بده.
ديشب از بس حالم بد بود ساعت 9 خوابيدم. ساعت 2:30 با صداي ناله ي بابام از خواب پريدم. براش 2 تا قرص مسكن بردم و آب ميوه و يه كمي محبت. نيم ساعت بعد 2 تا تبخال روي لبم پيدا شد. آها راستي يكي بگه امروز روز اول ماه رمضان هست يا نيست؟؟؟! عجب بدبختيه ها. اين مدلش رو نديده بوديم. هميشه روز آخر توي شك بوديم اينبار به دليل بالا رفتن تكنولوژي و وسايل دقيق، روز اول يه ماه رو هم نميدونيم كيه!! يه جا خوندم :‹ خيلي عجيبه كه كساني كه در آن دنيا به بهشت ميروند همان كساني باشند كه اين دنيا را براي همگان جهنم كرده اند.›
عضو گروه yahoofarsiblogger شدم هر روز يه عالمه برام ميل مياد و blogger ها weblog هاشونو معرفي ميكنن. امروز كه شروع كردم به خوندن ديدم يكي از دوستان template مشكي و دلگيري داره. نوشته هاشو خوندم ديدم خيلي آدم منفي و نا اميدي ميخواد خودشو نشون بده در حاليكه اينجوري نيست. چند تا از نوشته هاشو كه خوندم ديدم تظاهر ميكنه به نا اميدي. البته اينو قبول دارم كه يه روز آدم سرحاله و يه روز ديگه ممكنه حتي حال نفس كشيدن رو هم نداشته باشه. ولي اينكه آدم template مشكي انتخاب كنه ولي كنارش يه كبوتر سفيد در حال بال زدن رو هم بذاره و همش از زالو و بدبختي و تهوع بنويسه و يه جاي ديگه اونقدر نوشته هاش با نمك باشه كه آدمو بخندونه يه كمي تضاد داره.! نه؟؟

i love you not because of who you are , but because of who i am when i am with you.

يكي ديگه از دوستان هم كه هم پزشكه هم بازيگر نوشته بود:ممكن است كه ما به چيزي اعتقاد نداشته باشيم اما آن چيز خود را به ما تحميل كند.مثلآ من هيچگاه به فال و فال بيني اعتقاد نداشته ام ولي خصوصياتي كه در برخي فالنامه ها براي متولدين ماهي خاص ذكر شده عجيب واقعي مي نمايد!
مثلآ عاطفي بودن مردان متولد مهر ماه و دمدمي مزاج بودن زنان متولد آذر ماه...

100% شرط ميبندم كه اين آدم از خود راضي متولد ماه مهره. متاسفانه تمام خصوصيات رو كامل نخونده بودند كه دمدمي مزاج بودن يكي از خصوصيات بارز متولدين ماه مهرهم هست. چون كفه ترازوي متولد برج ميزان به ندرت به حالت موازنه در مياد.

Tuesday, November 05, 2002

كجاست جشن خطوط؟
صداي باد مي آيد
عبور بايد كرد
و من مسافرم اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد.


Monday, November 04, 2002

در شب كوچك من افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب كوچك من دلهره ي ويرانيست
گوش كن
وزش ظلمت را ميشنوي؟؟
من غريبانه به اين خوشبختي مينگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش كن
وزش ظلمت را ميشنوي؟؟؟

سكوت سرشار از سخنان ناگفته است.

يكي منو از خواب بيدار كنه.
يكي منو از خواب بيدار كنه.

دارم خواب ميبينم؟؟؟ يا بيدارم؟؟؟


Martia


دوستان

This page is powered by Blogger. Isn't yours?